هر چقدر که باورش برایم سخت است که از نوشتن قسمت قبلی این نوشته یعنی این نوشته ۲ هفته می گذرد، اما خب واقعا دو هفته گذشته است. این در حالی است که به خودم و به شما قول داده بودم که از این به بعد(در واقع از اون به بعد) بیشتر و مرتب تر بنویسم.
قضیه به آنجایی رسید که ۴ اشتباهی که باعث شد کسب و کارم به فنا برود را توضیح دادم.
به طور خلاصه:
۱- همه ی تخم مرغ هایم را با اصرار داخل یک سبد گذاشته بودم.
۲- بدون هیچ برنامه ای و صرفا با توکل به خدا جلو می رفتم.
۳- گیر کردن بر سر دو راهیها و چند راهیها چون اساسا راه اصلی را مشخص نکرده بودم.
۴- تعلل و بیش از حد مکث کردن برای گرفتن تصمیمات!
امروز میخواهم در مورد ۴ اشتباه بعدی صحبت کنم. بماند که در تک تک این ۸ درسی که گرفتم درسهایی است برای آنان که می اندیشند، منتهی چون من اینجا کلمات قلمبه سلمبهی بیزینسی به کار نمیبرم شاید باعث بشه کمتر جدیام بگیرید که فدای سر همگیمان. به قول یک ضرب المثل ترکی استانبولی که می گوید: ریش که نداریم که حرفمان خریدار داشته باشد! (Sakalımız yok ki sözümüz dinlensin)
بگذریم و اگر نوشتهی قسمت یک را خواندید بریم برای ادامه ی داستانی که این روزها عمیقا درگیرش هستم.
۵- اشتباه پنجم: با درآمد حاصل چه کردی ای دختر؟ چال چولش کردم!
اشتباه پنجمم ناتوانی در تخصیص بودجه برای قسمت های مختلف کسب و کارم بود. برای مثال هیچ اعتقادی به تبلیغات برای کسب و کارم نداشتم، این شاید بزرگترین اشتباهم بود. نه که فکر کنید در مورد تبلیغات و اهمیتش شک داشتم. مقداری از این موضوع به این برمیگشت که از محصولم و کیفیتش مطمئن نبودم و نمیخواستم شلوغش کنم. دوست داشتم به کسانی کمک کنم که دست تقدیر سر راهم قرارشان داده است یا دوست و آشنا معرفیشان کرده کمک کنم و الزامی نمی دیدم به دنبال افراد جدید بروم. ذاتا همیشه از اینکه یکهو همه توجهها به سمتم جلب شود استرس میگیرم و این را به کسب و کارم منتقل کردم.
فکر میکردم برای تبلیغ کردن حتما باید خیلی خفن تر از اینی که هست باشم. حتما باید محصولم چنین باشد و چنان باشد. همچنین همیشه به تبلیغ به چشم یک هزینه نگاه میکردم نه یک سرمایه گذاری بلندمدت یا فکر میکردم اگر بلافاصله از تبلیغم خریدی حاصل نشود ضرر کرده ام. هر چند به چشم بارها خلافش را میدیدم.
این ها همه اشتباه بود. طبعا با اصطلاحاتی مثل brand awareness (آگاهی از برند) آشنا نبودم و خبر نداشتم اگر فعلا و ظاهرا هم ضرری کنم در طولانی مدت همه چیز فرق خواهد کرد. همین باعث شد روند رشد کردنم خیلی کند باشد. مثل کسی بودم که میانهی رودخانه مچ پایش بین سنگها گیر کرده و نمیتواند حرکت کند و بقیه را میبیند که با سرعت دارند به سمت دریا میروند! دقیقا چنین حسی داشتم، با این تفاوت که من اگر میخواستم میتوانستم پایم را از لابلای سنگ ها بیرون بکشم.
مورد دیگر این بود که چون نقشهی راه مشخص نبود، نمیدانستم دقیقا کی باید تبلیغات کنم و تا به خودم میآمدم یا ماه تمام میشد یا از یک مناسبت خوب میگذشت و دیگر برگزاری کمپین فروش عملا بیتاثیر بود.
البته در بخش بهبود تجهیزات کارم خوب عمل کردم، هر چند به دلیل همه ی ۵ ایراد قبلی این مورد کمکی به پیشرفتم نکرد؛ حداقل نه آنقدری که انتظارش را داشتم.
۶- اشتباه ششم: نکند آنقدرها هم که فکر میکنم خوب نباشم!
اشتباه ششم من از ترس ناشی می شد. من تقریبا از همه چیز می ترسیدم:
و اگر بگویند هایی که در جان و دلم رخنه کرده بود، باعث شد خیلی بیش از حدی که باید دست به عصا حرکت کنم و تا حد زیادی به مردم باجهایی بدهم که بعدا کنترل کردنشان برایم بسیار سخت شد.
محصول من(که بعدا در موردش حتما می نویسم) یک محصول آموزشی بود و شاید استانداردهای جهانی را رعایت نمیکرد اما برای من که هیچ آشنایی با روند تولید و ارائه ی یک محصول نداشتم هر قدمی اشتباه به نظر میآمد.
همین الان اگر در اینترنت سرچ کنید: مراحل تولید یک محصول آموزشی، متوجه میشوید که مراحل چقدر آشکار و واضح است. من قبل از اینکه یک محصول ایجاد کنم حتی یک مقاله نخواندم. همین باعث شد برای اینکه رضایت همه را جلب کنم(که غیرممکن است) فقط برای خودم دردسر بخرم. یعنی مقیاس هزینه ای که دریافت میکنم در برابر خدماتی که ارائه میکنم خنده دار به نظر برسد.
۷- اشتباه هفتم: همه کارها را خودم بلدم، خودم انجام میدهم!
فکر نمیکنم نیاز باشد این مورد را خیلی طول و تفصیل بدهم. اصل آن است که وقتی عایدی شما از کسب و کارتان به حد معقولی رسید بهتر است دیگر با هر کاری خودتان مشغول نشوید. یعنی به جای بودن در جایگاه یک مجری ساده، به مغز کسب و کارتان تبدیل شوید.
شاید خواندن این مطالب این حس را در شما ایجاد کند که با چه موجود دست و پاچلفتی و مفلوکی روبرو هستید اما حقیقتش من در نوع خودم آدم بسیار با کمالاتی هستم، بگذارید کمی از خودم تعریف کنم:
من شامل یک سری مهارت های فنی هستم: مثلا طراحی سایت بلدم، از سئوی سایت سر در میآورم، یادگیری سخت ترین نرم افزارها برای من نیمروز طول میکشد، کار گرافیک انجام میدهم و خلاصه با کامپیوتر و اینترنت و هر آنچه به آن مربوط است کاملا اخت هستم.
همچنین من مهارتهای غیرفنی زیادی دارم: دو سه زبان را مسلط هستم، خیلی خوب نقاشی میکشم، بسیار کتاب خواندم پس خوب مینویسم، دایره لغات بالایی دارم و سرعت خواندن و درک مطلبم به شدت بالاست، سخت ترین شعرها را تحلیل میکنم، سابق معلم و مشاور بودم پس صبر حوصله ی بالایی در آموزش دادن دارم راستی ریاضیام هم خیلی خوب است و عاشق فلسفه و مسائل فراطبیعی هستم.
مهارت های نرم هم دارم: توانایی حل چالش، توانایی حل مساله، مدیریت زمان، سازگاری با شرایط کاری سخت، حل تعارض، وجدان کاری، پایبند بودن به برنامه زمانی و از این دست مهارتها.
خب نتیجه؟
باید یک صفحه اینستاگرامی بزنیم: خودم میزنم!
باید یک کاور طراحی کنیم: خودم میزنم!
باید تولید محتوا کنیم: خودم میکنم!
ادیت فیلم ها: خودم ادیت میکنم.
باید متن تبلیغی بنویسیم: خودم می نویسم!
باید کسب و کار را بزرگ کنیم: خودم در موردش تحقیق میکنم.
باید محصول تولید کنیم: خودم فکرش را میکنم.
باید بفروشیم: خودم!
مدیریت پلتفرم: خودم!
برنامه ریزی: خودم!
خودم و خودم و خودم و روزی که ۲۴ ساعت بیشتر نبود و منی که تراکتور نبودم و یک جایی کم میآورم و کم هم آوردم. چرا؟ چون معتقد بودم بودجهای برای دادن به غریبه ندارم(مورد ۵ همین مقاله را بخوانید)، تازه حتما هیچ کس به اندازه ی من دلش برای کار من نمیسوزد که درست انجامش بدهد و میخواهد از زیرش در برود و منم حوصله بحث ندارم پس بیخیال خودم انجامشان میدهم.
البته این موضوع را بعدا تا حدودی کنترل کردم(بماند که شرایط موجود باعث شد همهی کارمندانم را تعدیل کنم)
۸- اشتباه هشتم: سندرم باکستر!
باکستر اسم اسبی در رمان قلعه حیوانات نوشتهی جورج اورول است. این اسب نجیب که از قضا بسیار سخت کوش است فقط سخت کوش است. یعنی به اصطلاح عامیانه سرش را انداخته پایین و فقط کار میکند و زیاد کاری ندارد در اطرافش چه میگذرد. البته دقیق مطمئن نیستم عنوان درستی برای این اشتباه آخرم گذاشته باشم اما همینقدر میدانم که من هم فقط سخت کوشی میکردم. روزانه تا ۱۲ ساعت یکجا می نشستم و برای کسب و کارم فعالیت میکردم. یا نه، در واقع پی جبران اشتباهاتی که در ۷ مورد قبلی گفتم بودم!
همیشه معتقدم که اصلاح کردن یک چیز از دوباره درست کردن آن سخت تر است و من این را با گوشت و خون لمس کردم اما به قول آن جمله ی معروف: چگونه به تاولهای پاهایم بگویم این همه راه را اشتباه آمده ام؟ این میشد که زیاد کار میکردم اما هوشمندانه کار نمیکردم! همین هم منتج می شد به خستگی مفرط، ناامیدی و حالتی که انگار داری روی تردمیل میدوی: میدوی اما به جایی نمیرسی:)
مخلص کلام اینکه:
I am a human after all and You’re only human after all!
همه انسانیم و اشتباهات برای ماست.(اینم گوش کن)
اگر از حال الانم بپرسی خوشحالم از اینهمه درسی که شانس گرفتنش رو داشتم و اینهمه تجربه که به واسطه ی قدم های خودخواسته ام بهشون رسیدم که ارزشش در کلام نمیگنجه. حالا دیگه قوی تر شروع میکنم و میرم به استقبال درسهای جدید و تجربیات جذاب تر.
فکر میکنم همینقدر کافیه.
اگر تا اینجای نوشته آمدی که دمت گرم و غمت کم.
نظرت رو با من در میون بذار، از تجربیاتت بگو و بذار حس کنم زندگی ارزش جنگیدن رو واقعا داره ?
تمام. ساعت ۲ بامداد.