این منم، کلافه سردرگم و بی حوصله ولی هنوز سعی میکنه بره بالاترین جاهایی که میخواد و بتونه یه ادم موفق باشه تقریبا هنوز دلیلی برای اینکه چرا اینجا مینویسم پیدا نکردم جز اینکه قراره برای خودم و حالم مفید باشه حالا هم دارم غر میزنم و احتمالا تویی که به خط سوم رسیدی داری با خودت میگی اصلا چرا من باید ادامه این متنو بخونم؟
دلیلی که این متنو مینیوسم تا یک تجربه با شما به اشتراک بذارم اونم تجربه یک شکست بزرگه شکستی که منو این روزها به ادمی تبدیل کرده که از هیچی نترسم اصلا برام مهم نباشه چی دارم یا ندارم یا چی خوبه یا چی بد.
قصه من از جایی شروع شد که بعد از سالها کارکردن برای دیگران با یکی از دوستام تصمیم گرفتم تا برای خودم دفتر کار داشته باشم و مستقل کار کنم و این مضوع تو اسفند ماه ۹۱ عملی شد و من خیلی خوشحال بودم.
اون موقع هم کس یتو زندگیم بود که نزدیک دوسال باهم اشنا شده بودیم و خیلی رابطه خوب و همراه با عشق و حس و حال خوبو جلو میبردیم، من سعی میکردم تا همیشه حواسم به کارم باشه و بتونم روزبروز پیشرفت کنم و موفق تر باشم که یهوووو همه چی یهم رییخت.
من اصلا نمیدونم چرا اینارو نوشتم چون نمیدونم هنوز چی خوبه یا چی بد؟ اینکه بگم خوبه یا اینکه نگم؟
اصلا شما بهم بگین چی خوبه چی بد؟ من هنوز نمیدونم و نمیدونم باید چجوری تصمیم بگیرم؟