روز اولی که تصمیم گرفتم صفحه ویرگول داشته باشم، علتش این بود که برگردم به وبلاگ نویسی اونم چه وبلاگ نویسی، منی که سالهای سال علاوه بر وبلاگ شخصیم یه وبلاگ مشترک با یه دوست مجازی داشتم که هر روز به هم نامه مینوشتیم و نامه هامون میشد پست های وبلاگمون...
سال ۸۵ ۸۶ بود که دانشجوی شمال بودم تازه بلاگ نویسیو شروع کرده بودم که تو یاهو ۳۶۰ با یه دختری آشنا شدم به اسم فرشته.
فرشته یه دختر خوش سر و زبون با کلی ادبیات شاعرانه بود و برای منی که تازه از شکست عشقی دوران بچگی رها شده بودم حرفاش خیلی جذاب بود.
کارم شده بود از دانشگاه بیام و بشینم پای کامپیوتر تا با فرشته از همه چی حرف بزنیم. نمیدونم پیشنهاد وبلاگ مشترک مال من بود یا اون به من ولی انقدر براش هیجان زده بودم اون موقع که اولین پست و من نوشتم، تقریبا سعی کردم تا در قالب یک بلاگ پست تمام احساس و حرفهایی که لازم بود به فرشته بزنمو اونجا بنویسم، یادمه اونم اومد نوشتو جواب داد و دوباره من نوشتمو دوباره و چندباره اون نوشت و من نوشتم این موضوع ۳ یا ۴ ماه طول کشید و تو تمام طول مدت ماجرا ما تو صحبت روزمرمون هیچ حرفی از نوشته هامون نه میزدیم نه به روی خودمون میاوردیم انگار اون بهراد و فرشته تو بلاگ دو تا موجود فرا زمینین که دارن احساساتشون به هم میگن این دونفری که باهم تلفنی حرف میزنن فقط دوتا غریبه که شاید میخوان یه تایمو باهم بگذرونن بی هیچ هدفی.
بعد این چندماه یادم نیست چیشد ولی هرچی زمان میگذشت بیشتر و بیشتر از هم بیخبر میشدیم تا رسیدیم به جایی که دیگه هفته ها بود هیچی ننوشتیم، کارم شده بود برم تو بلاگ و پستای قبل و بخونم شاید ازش چیزی بفهمم، شاید متوجه بشم چرا سرد شد فرشته ولی هیچ وقت نفهمیدم.
حالا نزدیک ۱۳ سال از اون تاریخ میگذره و من حتی اسم بلاگی رو که مشترک بود بین من و فرشته یادم نمیاد ولی هنوز بعضی از اون لبخندا بعضی از اون شیطنتای اون موقع تو ذهنم مونده.
تصمیم داشتم این خاطره رو به مناسبت روز وبلاگستان و داستان بلاگی که داشتم بنویسم ولی فرصت نشد الان فقط ویرگول و باز کردم گفتم بنویسمش تا یادم بمونه که چجوری داستان من با بلاگ و بلاگ نویسی شروع شد.
راستی هرکودومتون اگه یروز یجایی چشتون به این نوشته ها خورده یا الان اتفاقی دیدینش بهم لینکشو بدین تا بتونم دوباره اون خاطرات و مرور کنم.
ولی تجربه جالبی بود نوشتن دوتایی تو یه بلاگ مخصوصا وقتایی که از هم دلخور بودیم هرکی میومد بدون مخاطب روبروش از حرفهای تو دلش میگفت درحالی که بازم حرف دلشو میخواست به مخاطبش بزنه.
شما هم امتحان کنین شاید باحال باشه.