یلدا برای من شبیه اتفاقی نیفتاده در این سی و دو سال است. هر سال خانه بودیم و گاهی آدمهایی به ما اضافه میشد. هر سال همان هندوانه و انار همیشگی و البته یک سال دور از چشم مامانبزرگ بطری پنهانی هم بینمان رد و بدل شد. فال شب یلدا را از وقتی یادم هست با حافظِ سایهای که خالهها در آن خانهی کوچک روشن خیابان پلیس به من دادند میگرفتم؛ مگر اینکه دو سه سالی با حافظ گل و مرغ جیحون یادگار دانشجوی ادبیات علامه فال گرفته باشم و لابد به همان سمت هم تعبیرش کردهام. یلدا اما برای من اتفاقی افتاده در جایی دور و تاریک است؛ فکر کنم جایی در روستاهای یزد با تصاویر محوی از انار و حافظ و سرما. همیشه ایدهآل همه چیز برایم همینطور بوده؛ همینقدر مبهم و بی سر و ته. همینقدر هولهولی و ورز دادهنشده. چه کسی به بوسهل یا هر کس دیگری گفت «در همهی کارها ناتمامی»؟ ناتمام منم حتی در رویاهام، حتی در تصور یلدای موعود. حتی نمیدانم میخواهم حافظ کدام غزلش را دودستی برایم بیاورد و به کدام سمت تعبیرش کنم. فقط میدانم خودآگاه و ناخودآگاه جیحون را وسط این چند خط انداختم و رهایش کردم و تا میتوانم فرارش میکنم.