کاش لااقل صدای کمانچهی کلهر میآمد. نمیآید. همان اردیبهشت، همان کوچهی خوزستان، همان سرپایینی آژیده را که با دوچرخه رکورد ۶ دقیقه رد کردنشان را داشتم، امروز با سرِ پایین و ترسیده از زمین و مردم و هوا رفتم تا به خانهای که برسم که «نورانی» نبود و کسی با آهنگِ خوشآمد یا چای دودی یا تُرد و پنیر شویدزده انتظارم را نمیکشید. هیچ کس قرار نبود مرا ببوسد. انگار یک قرن از آخرین باری که کسی را بغل کردم و بوسیدم میگذرد. از یکی از آخرین روزهای این اسفند دلگیر و خاموش، به جز حسرت دیدار و آغوش و بوسه و رکابزدن در خیابانهای سبزآبی و روشن، فقط خراسانیات شجریان برایم ماند و گلدان نیمهجانی که قرار است نجات پیدا کند. شاید برایش شجریان بگذارم که نجات پیدا کند:
همدوشِ بهارُم مو که هم جُفتُم و هم طاق/ در بیطَقَتی طاقم و با یادِ تو جُفتُم