آن روزها نیازی نبود تفاوتهای بین کراش و لیمرنس را بخوانم و از تمایزش با بیینگ این لاو مطمئن شوم و نفس راحتی بکشم. صبحها، شناور در خنکای سبزی درختان دانشگاه تهران، شانزده آذر را رکاب می زدم تا هفت و چهل دقیقه با صورت برافروخته پارک کنم و انگشت بزنم. و قهوه بخورم. و تلفنم زنگ بخورد. و باقی کارها و آدمها و اتفاقها طوری بیاهمیت باشند که حالا هیچکدام را به یاد نیاورم و فقط میزان تهریش یا رنگ پیراهن یا درد زانو یا برق چشمها یادم مانده باشد. عصرها از پنج که میگذشت باز رکاب میزدم. روز در ذهنم میپیچید و لبخند میزدم و گاهی بلندبلند میخواندم «مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم» و هنوز هم چرایش را نمیدانم. نیم ساعت بعد، دوچرخه زیر اقاقیا پارک بود، من پاهایم را روی پاهایش انداخته بودم و چای دودی میخوردم.
این روزها؟ فقط میدانم کراش برای آدمهای بالغ نیست و لیمرنس بیشتر طول میکشد و به نظر تمام میشود. امیدوارم.