نوشته شده در تاریخ ۱۳۹۷-۱۲-۰۱ توسط بهزاد عزتی
این خاطره بر میگرده به ماجرای آشنایی من با حسین ضیا. به سال ۸۸٫ به دی و بهمن ۸۸٫ پادگان ۰۱٫ دوران آموزشی در نیروی زمینی ارتش.
چه سال عجیبی بود.
یکی از مزیت های دوران سربازی برای من، پیدا کردن یه رفیق نازنینِ شاعرِ مهربون بود.
با یه سررسید قدیمی پر از غزل که دنیای یکدست سربازی رو به بهشت برین تبدیل میکرد.
چه قدر شعر خوب بود. چه قدر متناقض بود با اون محیط و چه قدر میچسبید. روح آدم جلا پیدا میکرد.
همه آسایشگاه مشتاق شده بودند که اینها چی میخونند این قدر حال میکنند. بعد که فهمیدند حسین شاعره و شعر کلام رد و بدل شدهی بین ما، هرکی رفت سی خودش.
حسین میخوند. خوب میخوند. از غزل و رباعی و چهارپاره و …
غزل به جانم مینشست. اصلا انگار تا قبل آن چیزی به نام غزل برایم وجود نداشت. کشف کرده بودم غزل را. غزل شد همه زندگیام. غزل میتاخت در وجودم.
مهدی فرجی، غلامرضا طریقی، حامد ابراهیم پور، فاضل نظری و … چه زیاد بودند چه خوب بودند.
خدایا کاش آسایشگاه باشه، شب باشه ساعت ۸ باشه و چیزی نمونده باشه به خاموشی ، من که تشنه غزلم رو به حسین که رو تخت طبقه پایین دراز کشیده بگم:
-حسین؟
+ها؟
-بخوان؟
+نه حال ندارم
-مزخرف، بخون دیگه خاموشی داره میرسه
+ مزخرف خودتی
– باشه منم. بخوان
حسین میشینه روی تخت. انگار خودش رو مرتب میکنه جلوی غزل. سرش رو می اندازه پایین و میخونه.
حسین بارش غزل بود برای من. عین بارونای ریز شمال. حسین برای من دور افتاده از شعر حکم منزوی رو داشت که داره با صدای خودش غزلهای خودش رو میخونه.
یادمه یه بار که حسین قصد داشت به مرخصی بره، چه قدر اصرار کردم که اون سررسید طلایی رو به من بده. اون چه قدر مقاومت کرد و در نهایت با کلی قسم و آیه سپردش به من و چه شبی بود. من و یه عالمه غزل.
پینوشت ۱: حسین این روزها به همراه همسر و پسرش در مشهد زندگی میکنه و خوش به حال هر کسی که میتونه در کنار حسین، سیراب غزل بشه.
پینوشت ۲: این نوشته رو سالها قبل توی یه وبلاگ دیگه نوشته بودم.
پینوشت آخر: این نوشته را قبلا در وبلاگم منتشر کردهام.