Behzad Ezzati
Behzad Ezzati
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

هی لعنتی!!! سیمین هنوز اینجاست


صحبتمان کشیده بود به کسب و کار متمرکز بر حوزه سالمندی. هر کسی ایده‌ای می‌داد در مورد خدماتی که ممکن بود برای سالمندان مفید باشد تا کیفیت زندگی‌شان بهبود پیدا کند و صد البته درآمدزا. کسری از مادربزرگش گفت که اواخر زندگی‌اش، فراموشی چیزی از خاطرات و افکارش باقی نگذاشته بود. دیگر عادی شده بود قاطی کردن باراک اوباما و جومونگ. می‌خندیم همه.

موضوع را که به مهرداد گفتم، به نکته‌ی جالبی اشاره کرد. اینکه برخلاف تصورات رایج که اطرافیان فرد آلزایمر بیشتر از خود فرد رنج می‌برند و خودش که دیگر چیزی در ذهنش نمانده که آزارش دهد، نکته دردناک اینجاست که فرد مبتلا به فراموشی در ترسی دائمی دست و پنجه نرم می‌کند. ترس ناآشنا بودن، ترس غریب بودن و همه ترس‌های ریز و درشت ناشی از نشناختن اطرافیان و اطراف. مثل کودکی که در بازاری شلوغ دستش از دست مادرش رها شده باشد. همه چیز برایش بیگانه است و ترسناک. هیچ کس برایش آشنا نیست. هیچ آغوشی آرامش نمی‌کند.

همه چیز در «خ» نهفته است

کتاب را که باز می‌کنم، از صفحه شناسنامه‌ی کتاب که رد می‌شوم می‌رسم به این صفحه.


بالایش نوشته

«سیمین
/۹۲/۸ خ»

تاریخ روزش را ننوشته. فقط آبان ماه سال 92 اش را نوشته.

از این کتاب‌های عشق و عاشقی است که یک زمانی خیلی روی بورس بود و کل داستانش قابلیت حدس زده شدن در چند صفحه اول را داشت. سر راست. با پیچ خم‌های آشنا بود و دلهره‌های لذت بخش. مخصوص نوجوانان درآستانه‌ی تجربه کردن عاشقیت‌های زودگذرشان. شبیه این فیلم هندی‌هایی که چهار ساعت طول می‌کشد و آخرش همه چی خوش است و شیرین است و قند و نبات.

هر دختر و پسری در نوجوانی‌اش چندتایی از آنها را خوانده. شاید الان هم روی بورس باشد و چون سنی از من گذشته تصور می‌کنم دیگر دوره‌اش گذشته. از آنهایی که پسرها با شرم می‌خواندندش و در نهان و دخترها با ذوق می‌خواندندش و همچنان در نهان.

پسرها به ندرت برای هم تعریف می‌کردند و دخترها به ندرت تعریف نمی‌کردند. هر صفحه‌اش که پیش می‌رفت روز بعدش در مدرسه با اشتیاق ماجرای شخصیت‌های داستان را برای هم نیمکتی‌شان تعریف می‌کردند در سر کلاس ریاضی. با صدای آهسته و با هیجان. هم نیمکتی‌‌ها هم به ذوق می‌آمدند و قولش را می‌گرفتند که بعد از تمام شدن، کتاب را برایشان بیاورند. تا آنها هم تجربه‌ی بی‌واسطه‌ای را با کتاب از سر بگذرانند و شاید چیزهای دیگری را کشف کنند و شاید شخصیت‌های زیباتر و جذاب‌تری را کشف و حتی خلق کنند.

همسایه‌ای به نام سیمین

کتاب را یکی از همسایه مجتمع‌شان به او قرض داده است. چند همسایه هم سن و سال دارد که اسم‌هایشان را نمی‌دانم. نمی‌دانم سیمین کدامشان است. آن که هر روز آفتاب نزده می‌رود پارک لاله و با یک جمع همسن و سال با لباس‌های متحد الشکل سفید با حاشیه‌های قرمز و سورمه‌ای ورزش می‌کند یا آن که به تازگی همسرش را از دست داده و با دختر خوانده‌اش زندگی می‌کند. تقریبا همه شان این روزها نزدیک هفتاد سال دارند. اینکه کدامشان در نوجوانی‌اش از این کتاب‌ها می‌خوانده یا اینکه اصلا این کتابها به این وفور نعمت در آن زمان بوده یا نه را نمی‌دانم. برایم جالب است بدانم چه روزهایی را با چه آرزو اندیشی‌هایی سپری کرده‌اند و آن آرزوها الان کجای زندگی‌شان نشسته‌اند.

اما می‌دانم کتاب خواندن این روزهای سیمینِ جمع‌شان، بیش از آرزو اندیشی و خیال بافی، از ترس فراموشی است. سایه‌ی آلزایمر افتاده روی زندگی‌اش. بعد از خواندن هر کتابی در اول کتاب می‌نویسد:

سیمین
…/…/… خ

که بداند کتاب را خوانده است. جای آن نقطه چین‌ها هم تاریخ روز و ماه و سال را می‌گذارد. «خ» هم نشانی است از خواندن.

نوشته را که می‌بینم لب‌خند به لبم می‌آید و پیش خودم می‌گویم چه داستان‌ها که خودش پشت سر نگذاشته در زمان نوجوانی‌اش و چه داستان‌ها که نبافته خودش در خیالاتش در آن زمان.
عکسی از این صفحه می‌گیرم. شاید بعداً موضوعی شود برای نوشتن. امروز به این عکس رسیدم و به تک حرف «خ» خیره شدم و به آن تاریخِ بدون روز که نشانه پایان کتاب است.

نفرین ثبت زمان

به این فکر می‌کنم چرا توی تاریخی که نوشته، عدد مربوط به روزش را ننوشته. ننوشته چه روزی از آبان نود و دو این کتاب را خوانده. شاید تاریخ را یادش رفته. مثل خیلی از ماها. که حتی ممکنه است جدای از تاریخِ روزی که درش هستیم چند شنبه بودنش را هم فراموش کنیم و هول برمان ندارد که ای داد آلزایمر دارد می‌آید. به جایش بخندیم و بگوییم عجب روزگاری شده است که باعث شده یادمان برود چه روزی از هفته است. اما سیمین خانم، بعید است بخندند و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید. شاید غمگین شود. شاید دلش دستان مادرش را بخواهد در میانه‌ی بازار شلوغ. حدس می‌زنم سیمین خانم با هر بار دیدن این کتاب ترسی عمیق به جانش می‌افتد و ممکن است با خود بگوید:

چرا ننوشتم چندم آبان نود و دو بود که کتاب تمام شد؟
یعنی فراموش کرده بودم؟
یعنی آن موقع هم یادم نبود؟
یعنی از آبان نود و دو آلزایمر آمده بود؟
حتما آمده بود وگرنه تاریخ روزش را خالی نمی‌گذاشتم.

پیش خودم می‌گویم کاش فقط می‌نوشت

سیمین
خ

بدون هیچ ‌تاریخی. اینطوری اگر یادش می‌رفت که آیا کتاب را خوانده یا نه، رنج کمتری می‌برد. رنج فراموشی خواندن کتاب. اما تاریخ را که یادش رفته و نوشته اول کتاب هم نشان می‌دهد که در آن روز آبان ۹۲ هم تاریخ یادش نبوده، می‌شود رنج مضاعف.

کاش اصلا نمی‌نوشت

سیمینخ

کاش وقتی فراموشی می‌آمد یک کتاب را بارها و بارها و بارها می‌خواند. کجای دنیا خراب می‌شد.

فکر اینکه چرا زمان را ثبت کرد که حالا نفرین زمان گریبانش را بگیرد و رنجش بدهد، رهایم نمی‌کند. چه کسی فکر می‌کرد کتابی که روزی پر بود از عشق و آرزو و شوق و خیالبافی و شبیه سازی خود به شخصیت‌های داستانی، فقط با چند حرف و عدد تبدیل شود به یک یادبود غم انگیز.

نبرد تن به تن با فراموشی

یاد خودم می‌افتم که تمام کتابهایم پر است از نوشته شروع و پایان و تاریخ و چه و چه. و اینکه من تاریخ اتمام خواندن کتاب را در صفحه‌ی انتهایی‌اش می‌نویسم. برخلاف سیمین خانم که در ابتدای کتاب‌هایش می‌نویسد. خودم را جای سیمین خانم می‌گذارم. فکر وحشتی که ممکن است در آن لحظات تجربه کنم به جانم می‌افتد.

به اینجای افکارم که می‌رسم، با قرار دادن خودم در جای سیمین خانم، به این فکر می‌کنم این نوشتن‌ها این تاریخ زدن‌ها این قدرها هم وحشتناک نیست که شاید خوب هم باشد. شاید نبردی باشد علیه فراموشی. علیه ذهنی که دارد همه چیزش را از دست می‎‌دهد بی‌اختیار خودش. شاید انتهایش درخشان باشد. حالا درخشان هم که نباشد ارزش مبارزه کردن و زیستن در این راه را که دارد.

حرف‌ها و فکرهای خودم را فراموش می‌کنم و در عوض به شجاعت سیمین خانم غبطه می‌خورم. سیمین خانم با نوشتن در صفحات اول رفته به جنگ فراموشی. بله درست است. راز این نوشته‌ها همین است:

سیمین
…/…/… خ

همان اولش که کتاب را باز می‌کند باید متوجه شود که خوانده است یا خیر؟ بعد اگر یادش نیامد تلاش کند که یادش بیاید، چند صفحه جلو برود اواسط کتاب را بخواند پس و پیشش کند. همین می‌شود نبردی که نگذارد این بیماری خزنده جلوتر بیاید.

سیمین خانم رفته است تا در مقابله با فراموشی تسلیم نشود. رفته به مقابله با آن. بی‌سپاه. بی‌لشگر و لشکر کشی. تمام لشکرش خودش است و کتابش و خودکارش. تمام استراتژی نبردش خواندن است و نوشتن همین چند حرف و عدد:

سیمین
…/…/… خ

احتمالا با هر بار خواندن و هر بار نوشتن و هر بار دیدن این نوشته، حتی اگر یادش نیاید، به خودش به آلزایمر خزنده به تنهایی به فراموشی و تاریکی همراهش و … یادآوری می‌کند

لعنتی سیمین هنوز اینجاست

و حالا چه قدر این سیمین و این اعداد و آن «خ» معنای عمیقی پیدا می‌کند. حالا این سیمین و این اعداد و آن «خ» معنای جان سختی می‌دهد. معنای تلاش برای زندگی. شاید خود زندگی. درست به جان سختی استیو مک کوئین در پاپیون وقتی همه دنیا می‌خواستند باعث فراموشی او شوند. وقتی همه دنیا می‌خواستند ثابت کنند راهی به رهایی نیست. محال است بتوانی از صخره‌ها بپری. گیرم که پریدی محال است از دست موج‌ها جان به در ببری گیرم که به در بردی اصلا از کجا معلوم به آبادی و ساحل برسی. با کمک سیمین خانم آن نوشته یادگاری درخشانش بهتر می‌شود فهمید هیچ کدام این آیات یأس مهم نیست. مهم خود فعل قیام کردن است. مهم تسلیم نشدن است، تسلیم فراموشی نشدن.

جایی در اواسط فیلم استیو مک کوئین می‌پرد و میله‌های سقف سیاهچالش را می‌گیرد و چهره‌اش را می‌کشاند توی نور و می‌گوید:

Hey You Bastards I’m Still Here

همین جمله را در آخر فیلم وقتی روی موج دریا شناور است و گرد پیری و نحیفی بر روی چهره‌اش نشسته است می‌گوید.

Hey You Bastards I’m Still Here
فراموشیپاپیوناستیو مک کوئینسیمین خانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید