پسر از پدر پرسید: شما می تونید امروز با من به استخر بیاین؟ پدر گفت: امروز وقت ندارم که با تو بیام.
یکدفعه پدر برگشت و گفت: باشه میام. راستی، چرا من می گم "تو" و تو به من می گی "شما"؟ پسر گفت: مامان همیشه می گه که این طوری مؤدبانه است و اون طوری نشانه بی ادبی است. می گه آخه "شما" بزرگترید.
پدر در خودش فرو رفت. یاد سالها قبل افتاد که با پیرمرد و پسرش در تپه های درکه قدم زده بودند. پسر و بابایش طوری صحبت می کردند که معلوم بود که سالها است با هم دوست و همراه هستند. کسی، دیگری را به شکل جمع صدا نمی کرد و در عوض به معنای واقعی صمیمی، مهربان و همدل بودند. بهانه های سن و سال و تجربه و زحمت ها و کلمات و ترفندهایی مشابه آن بینشان فاصله نینداخته بود، یکی بودند.
آن سالها، خیلی سال بود که گذشته بود و مرد داستان ما الان پدر شده بود. غرق در مشکلات و درگیری های درونی و بیرونی خودش بود و چنان در لاک خود فرو رفته بود که چشم بر هرچه بود و نبود بسته بود و روزها را به امید شب شدن و رسیدن وقت خواب سپری می کرد.
داستان زندگی خیلی از ما شبیه این پدر و پسر است، غافل از اینکه فراموش کرده ایم داستان ها را، حکایات قدیم را، درس های زندگی را که در لابلای مثنوی، حافظ، نهج البلاغه و قران می شد آموخت.
نه آقا، دنیا عوض شده و آن ور دنیا دارند راه درست می روند و ما هم مشغول شبیه سازی با آنها هستیم که شاید به این وسیله شرایط ما بهبود یابد. هر روز معلم قران و معارف کلاسهایمان هم پس از بیان درس، کتاب را می بندند و خود اذعان می کنند که ما عقب مانده ایم و آنها زندگی را درست می بینند و درست رفته اند. چه ها و بهمان که نکرده اند و غیرمستقیم و بی صدا تکلیف را این طور برای آخر هفته هایمان دیکته می کنند.
دیگر ندایی هم از کتابهای خاک خورده مقدس گوشه تاقچه به گوش ما نمی رسد که چه ساده و در دنیایی عاری از این همه هیاهو و سروصدا و تبلیغ اصل و ریشه را برایمان توضیح و تفسیر می کردند.
راستی حرفهای کتابهای باارزش و مفید در زمان خودشان هم کمتر شنیده می شد وگرنه محمد و علی و مولوی و حافظ و .. این قدر در زمان خود نمی نالیدند و نیاز به این همه گفتن و نوشتن نداشتند.
ما با همان اشتباههای کوچک و به نظر بی اهمیت و در اصل بزرگی که آنها برای فهماندنشان داد و فغان ها کرده اند آمده ایم، بزرگ شده ایم، پدر و مادر شده ایم و به همان سرعت پیر خواهیم شد.
مگر آنکه از همین ریز و کوچک های زندگی مان بی توجه نگذریم،
از همین کمترین لحظات خالی بین شلوغی ها استفاده کنیم.
وقت های کمی که در ابتدای صبح داریم را با خود خلوت کنیم.
در انتهای روز، که می خواهیم بی خیال همه دنیا شویم، واقعاً بی خیال شویم و ذهن خود را از هرچه بود و نبود جدا کنیم.
پاکسازی درون و بیرون را شروع کنیم.
برای رسیدن به آرامش درونی، ابتدا مراقبه و پاکسازی لازم است. زیبایی الهی راهی به درون آلوده به شلوغی ندارد. سر خود را خلوت کنیم. ما علیرغم تصورمان، وقت زیاد داریم. وقت های زیادی را در روز با سرگرمی ها و تفریحات حواس پرت کن می گذرانیم. سرگرمی و تفریح وقتی با هدف نزدیک شدن به طبیعت خود و اطرافمان نباشد، مضر است. خالی از فایده است.
حتی کتاب خواندن، هم صحبتی و بعضی از تفریحات به نظر سالم می تواند سلامت روان ما را به خطر بیندازند.
از دست من ناراحت نشوید. شاید صحبتهایم خیلی سخت گیرانه به نظر بیاید. اصلاً این طور گفتم که بیشتر با هم بحث کنیم.
بیایید معیاری تعیین کنیم، حال من پس از فلان ارتباط با انسانها یا اشیا چگونه است. آیا حالم بهتر شده است؟ آیا من به خودم نزدیکترم؟ آیا سبک تر شده ام؟ آیا حتی برای یک خنده از ته دل یا گریه بارانی آماده ام؟
اگر چنین معیاری، معیار درستی است آنگاه هر چیز را با این معیار به بوته آزمایش بگذاریم. آن وقت ممکن است من ببینم که الان در صف نانوایی هستم، پیاده دارم مسیری را طی می کنم، رانندگی می کنم، کتاب می خوانم یا فیلمی را می بینم. نماز می خوانم یا مدتی از روز را به روزه سپری می کنم، پشت کامپیوتر نشسته ام و یا در جلسه با آدم های سرشناس هستم و .. در حین این جریان و نیز وقتی که ارتباطم با این جریان قطع می شود حالم چطور است و چطور می گذرد.
ممکن است متوجه شویم که رانندگی، پیاده روی و نگاه به اطراف و ایستادن در صف انسانها، همصحبتی با یک پیرمرد ژولیده بیش از آنچه تا حالا فکر می کردیم و بیش از خیلی از روابط و جلسات ما اهمیت داشته و دارند.
داستان را از اتفاقی ساده و روزمره شروع کردیم و به کجاها و ناکجاها که نرفتیم. شاید هم همه زندگی با همه پیچیدگی هایش با همین اتفاقات ساده مرتبط است. سعی کنیم ذهن خود را ساده کنیم.
به اتفاقات ساده روزمره بیشتر خواهیم پرداخت.