از جایی به بعد، فولاد هم که باشی، مجبوری بازگردی به تمام چیزهایی که همیشه از آنها فرار کرده بودی. بازگردی به تمام حرفهایی که روزی اگر گفته میشد، گوشهایت را میگرفتی. حالا انگار اگر نشنوی، نمیشود. اتفاق نمیافتد.
بعد میبینی که اساسا چارهای هم نداری. اصلا چیزی دست تو نیست. خودش میآید. خودش رخ میدهد و تو نه سر پیازی، نه ته آن و نه حتی وسطهاش!
پس لشِ این «شیرآهن کوهمرد»ت را برمیداری و کوچ میکنی به بُعدِ چهارم. یعنی جایی فراتر از ابعاد معروف. جایی چون حباب. محیطی نامرئی. که تنها تو و کاسهی سرت را که داغ کرده با خود میبرد بالا... بخارطور!
مثالش، همان هنگام که چراغ راهنمایی سبز شده، حواست نبوده، خودرویی از کنارت با بوق ممتد رد شده و خواهر و مادرت را لیست میکند. (پس هرگز به کسی که پشت چراغ سبز مانده، فحش ندهید. شاید درون بعد چهارمش باشد.)
دیگر؟... آن هنگام که شیر کتری را باز کردهای و موقعی به خود آمدهای که نیمی از کف آشپزخانه را آب گرفته و تکههای چای خشک که روی آن شناور است. سپس شبیه شکیباییِ هامون، لابهلای گند و کثافتها، گفتهای: گوه... گوه...
یا باز مثلا از صبح در سرت بوده که از بقالی رب گوجه بخری، بعد که رفتهای آنجا، بر و بر فروشنده را نگاه کردهای و به یادت نیامده چه میخواستی.
این، ریشهی تاریخی هم دارد. مثلا کسی که اولین بار، وان حمام را طراحی کرده. آیا درون بعد چهارمش نبوده؟ یا همین یکی از ما که وسایل نصف روزش را برداشته، رفته توی وان و میان خلسههای مُقَطعاش، خندیده، گریه کرده، کتاب خوانده؟...
با اساسا، مدیوم تختخواب، خودش بعد چهارم نیست؟ هنگامی که حلقهت قل خورده، رفته زیر آن. تو هم رفتهای که بیاوریاش. میبینی مدتهاست آن زیری! بیصدا و متفکر. حتی پهلو به پهلو هم شدهای و یکی دو ستون، روزنامهی مچالهی قدیمی هم خواندهای!
| بهزاد درخشان |