بهزاد امینی
بهزاد امینی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

آغا محمد خان و شکار وروباه

تصویر آغا محمد خان قاجار
تصویر آغا محمد خان قاجار


قدرت می پوساند

خان زند، پسر ارشد محمد حسن خان قاجار، آغا محمد را اخته می‌کند تا دودمان قاجار هیچ گاه رنگ سلطنت بر ایران را به خود نبیند، غافل از این که همین اختگی چنان میلی در  «آغا محمد» برمی‌انگیزد که تاخت و تازش از گوشه اندرونی به چهار گوشه ممکلت ایران می‌کِشد. می‌کُشد، چشم از کاسه در می‌آورد، رحم نمی‌‌کند و «بیخ تبار» هر که مقابلش نافرمانی کند را برمی‌اندازد، همان‌طور که با خودش تا کرده‌اند. بیمش برود که می‌خواهند از تحت حکومتش فرار کنند و علیه «اخته خان» توطئه کنند، همان بلایی را سرشان می‌آورد که در شکار، به سر روباه‌ها می‌آورد: روباه بخت برگشته را آن قدر تعقیب می‌کند که اسبش از شدت عرق کف می‌کند، اما چشم از دم برآمده و خاکستری روباه برنمی‌دارد تا زنگوله را بیندازد به گردنش، بیندازد به گردنش و رهایش کند و روباه بدبخت هم حالا ندو کی بدو. روباه اول فکر می‌کند سگ شکاری دنبالش است، نمی‌داند که زنگوله به گردن خودش است، اما کم‌کم متوجه می‌شود سگی در کار نیست. منتها روباه بدبخت از این به بعد از گرسنگی‌ست که می‌میرد، برای اینکه دیگر نمی‌تواند هیچ جانوری را شکار کند. همه جانوران با شنیدن صدای زنگوله فکر می‌کنند سگ شکاری دارد بهشان نزدیک می‌شود، ولی زنگوله قاتل بلای دیگری هم سر روباه می‌آورد. آن روباه بدبخت با زنگوله‌ای که آغا محمد خان به گردنش انداخته، دیگر هیچ وقت نمی‌تواند جفتش را پیدا کند، چون روباه‌ها ـ چه نر باشند، چه ماده ـ وقتی صدای زنگوله را بشنوند، از ترس می‌زنند به چاک و روباه محکوم است تا آخر عمر جفتی نگیرد. تنهای تنها، بدون جفت».

«شکار روباه» داستان آغا محمد خان قاجار است. فقط آغا محمد خان قاجار و زیر سایه او که تحقیر شده و رانده شده و سرخورده است، داستان به قدرت رسیدن ایل بزرگ قاجار را هم روایت می‌کند. نه «افشین هاشمی» که نقش محمدحسن قاجار را بازی می‌کند و نه «پانته‌آ بهرام» که بیوه‌ی برادر آغا محمد خان است و نه هیچ کدام دیگر از بازیگران هنرمند حواس ما را به خودشان جلب نمی‌کنند. علی رفیعی از آغا محمد خان خون‌ریز قاجار لایه لایه شخصیتی را بافته و خلق کرده که به دل می‌نشیند. مجذوبش می‌شوید؟ بله. چرا؟ جذاب است این‌که یک مرد که تنهایی تنش صورتش را هم از ریخت انداخته، فقط به انتقام این تنهایی صفحه‌های زیادی از کتاب قطور تاریخ ایران را خون‌آلود کرده باشد. جذاب است این‌که دور از کتاب‌های تاریخ و قضاوت مورخان بنشینیم و تماشا کنیم چنین شخصیتی در خلوتش چه بوده و که بوده است. شاید صحنه‌های خلوت آغا محمد خان و منولوگ‌هایش از درخشان‌ترین فصل‌های نمایش بوده باشد، به خصوص آن صحنه‌ای که برادرها را کشته و مخالف‌ها را سر به نیست کرده و به قول خودش آذربایجان و همدان و ری و ورامین و مازندارن و شیراز و باقی ولایات را نیز زیر فرمان حکومت قاجار در آورده و حالا برای ادامه وحشی‌گری‌ها و حفظ قدرت دنبال توجیهی برای وجدان غمگین و منزوی‌اش می‌گردد. «نباید از بخت گریخت. باید در پی‌اش شتافت و به آن دست یافت و آن را چنگ زد و زیر زانو کشید. من هرگز هیچ چیز را از یاد نمی‌برم، نه ناسزاهایی که به من گفته‌اند، نه اهانت‌هایی که بر من روا داشته‌اند. من این هنر را دوست دارم که صبر کنم که کینه‌ها را فرو خورم... تا کی، تا کی از بیم تمسخر و وحشت اینکه از مردْ افتادگی پنهانم در جمع این و آن آفتابی شود، اهانت‌ها را نشنیده و بدبختی خود را نادیده بگیرم؟ تا کی برای اینکه در بین مردم خودم را مرد جا بزنم، با بیوه‌ی برادرم هم‌بستر شوم؟ تا کی در مقابل کسانی که لقب دشنام‌آمیز اخته‌خان بر من نهاده‌اند، مهر سکوت بر لب بزنم؟ من، این بازمانده‌ی ناچیز، با همین ظاهر سست و نزار و دل‌مرده از روزها با همین کینه‌ها و با همین چین و آژنگ‌ها بر چهره‌ام که مهر ناخجسته‌ی سرنوشت بر آن خورده است، بیخ تبارشان را برمی‌اندازم».


مطالب خواندنی


آغا محمد خان علی رفیعی را باید دید، آن هم با بازی تحسین‌برانگیز «سیامک صفری» که دقیقه‌ای از نفس نمی‌افتد. بازی سیامک صفری از نفس نمی افتد، اما بگذارید این را بگوییم که نمایش در جاهایی کش می‌آید و حوصله را سر می‌برد. در طول نمایش دختر مستخدم یک مرده‌شورخانه (دختری که بعد از کودکی آغا محمد، شخصیت اولی‌ست که وارد صحنه می‌شود) جا به جا روایتی از زندگی گذشته و جوانی آغا محمد را بازگو می‌کند و از عشقی که بین او و دختری ترکمن بوده حرف می‌زند، اما از نیمه‌های نمایش نه حضور دختر را انتظار می‌کشیم که بیاید و ادامه‌ی داستان را برایمان بگوید، چون دیگر تا آخر ماجرا را عمه‌ آغا محمد و خود آغا محمد و دیگران بارها تعریف می‌کنند و به آن اشاره می‌کنند، و نه روایت دختر روایت ویژه‌ای‌ست که راضی‌مان کند.
معلوم نیست چرا در مورد کاری که احتمالا یکی از شانس‌های قوی برای بردن چند جایزه امسال است، همین اول باید از کش‌دار بودن بخشی از آن حرف بزنیم و مثلاً این را نگوییم که صحنه‌آرایی این نمایش چه چشم‌گیر است و چه هوشمندانه؛ صحن یک مرده‌شورخانه با کاشی‌ها و دیوارهای بلند و چند دالان که فقط ورودی‌هایشان به ما نشان داده می‌شود و این، مرده‌شورخانه قصر خان زند و محل اقامت برادران قاجار و بعد قصر خان قاجار نیز هست. کمی پست‌مدرن و کمی سوررئال. پیداست نورپردازی کار را با دقت طراحی کرده‌اند و فراتر از کم و زیاد شدن نور صحنه و روشن و خاموش شدن چراغ‌ها در خدمت صحنه‌ی نمایش است. سردی و ترس و اضطراب و بوی توطئه با نور از روی سن، از دکور‌ها، می‌تراود و به ما منتقل می‌شود.
با وجود مرده‌شور خانه به نظر می‌رسد تمام شخصیت‌های اصلی و فرعی نمایش ارواحی ـ البته روانی ـ باشند که دارند زندگی‌شان را در این مرده‌شورخانه تکرار می‌کنند. آن‌ها از دنیای خودشان دور شده‌‌اند، چون آن روزگار تمام شده و متعلق به امروز هم نیستند، چون قبلاً مرده‌اند. اما دارند ادامه می‌دهند ـ یا شاید کسانی دیگری دارند راه آن‌ها را ادامه می‌دهند و آغا محمد و اطرافیانش را تکرار می‌کنند. آغا محمد جای تخت روان روی میز چرخ‌دار مرده‌شورخانه این سو و آن سو می‌رود و بعد از تاج‌گذاری روی صندلی چرخ‌دار جلوس می‌کند.
شکار روباه نمایشنامه چند لایه‌ای دارد که دور محور آغامحمد گسترش پیدا می‌کند و دامنه‌دار می‌شود. یک لایه آن کاویدن دردهای شخصی آغا محمد است و لایه‌ای دیگر که ظریف‌تر پیش برده می‌شود، بلایی‌ست که آغا محمد با قدرت‌طلبی به روز ایران و مردم ایران آورد؛ قدرت‌طلبی‌ای که خودش از حضور آن در قلب و روحش و در پس کارهایش بی‌خبر بود (می‌گفت که بی‌خبر است) و در انتهای نمایش وقتی هم‌سرش از  ویرانی مملکت و دل‌مرده‌گی مردم از خشونت با او حرف می‌زند، آغا محمد از فتوحات و سرکوب دشمنان ایران دم می‌زند و می‌پرسد: «پس چرا نشاط و زندگی نیست؟... به خدا، باور کنید که من به عظمت این مملکت فکر می‌کنم».

متن زیر را در خبرآنلاین خواندم محتوا هر چند قدیمی بود با این حال جذابیت آن باعث شد آن را باشما به اشتراک بگذارم

منبع: خبر آنلاین



تاریخبیرحمیقدرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید