بهزاد امینی
بهزاد امینی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

دگردیسی در مه

دگر‌دیسی در مه

امروز، من به دنیا نمی‌آیم؛ من از نو شکل می‌گیرم.

در جهانی که آدمی از چاله‌ی تنهایی به دره‌ی فراموشی می‌لغزد، زندگی شبیه پریدن در یک حوضچه‌ی یک‌سانتی‌ست، با امید به دریا.

رویاها در چشم‌های ما جوانه می‌زنند، اما بیشترشان پیش از شکفتن، معنای جعلی می‌گیرند تا قابل تحمل شوند. ما بچه‌دار می‌شویم، قهوه می‌نوشیم، سریال می‌بینیم، و گاهی هم عاشق می‌شویم—همه برای آنکه از سوال فرار کنیم: «چرا؟»

اما امروز، در این نقطه‌ای که نامش را تولد گذاشته‌اند، من تصمیم می‌گیرم که نگریزم.

نه گفتن را تمرین می‌کنم، به همه‌ی آری‌های دروغینی که سال‌ها به لب‌هایم دوخته شده بودند.

الگوهای پاره‌پاره‌ی ذهنم را از تن درمی‌آورم، بی‌دفاع، بی‌نقش، مثل کودکی که تازه زبان دنیا را یاد می‌گیرد.

با چشم‌های تازه نگاه می‌کنم، با دستان خالی لمس می‌کنم، و با قلبی که نه در گذشته گیر کرده، نه از آینده می‌ترسد.

من شنا می‌کنم… در همین حوضچه اکنون.

نمک می‌زنم به نیمروی ساده صبحم، آب پرتقال را جرعه‌جرعه می‌نوشم، و تاریکی را نه انکار، که در آغوش می‌کشم.

می‌دانم زندگی نه نجات می‌طلبد، نه معنا. فقط نیاز دارد که زیسته شود—با تمام حضور.

امروز، خیام‌گونه دم را غنیمت می‌شمارم، نه برای فراموشی، بلکه برای آشتی با آن‌چه هست.

درست از دل همین مه، شاید نوری بتابد.

شاید در این دگر‌دیسی، من «آمورِ فاطی‌زاده» خودم شوم.

و این، شاید تولد باشد؛ یا دست‌کم، شروعی برای دوست داشتن سرنوشتم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید