چیزی که این روزها ناراحتم میکند، حذف تدریجی هنر از جامعه است: فیلمسازان کاربلدمان نمیتوانند کار کنند؛ بنابراین نه تنها الان فیلم مطرحی روی پردهی سینما پیدا نمیکنید، بلکه در آینده نیز یافت نخواهد شد. موسیقی درست و با کیفیت نه تولید میشود، نه در سالنهای کنسرت، اجرا. کتاب خوب و خواندنی البته در کتابفروشیها زیاد است، ولی خواننده ندارد. پیش از این - به دلیل شلوغی زیاد - دعوت به افتتاحیهی نمایشگاههای هنری در گالریها را رد میکردم. اکنون اما هر بار به یک گالری میروم، تنها من هستم و خودم.
مقصر اصلی وضع موجود، حاکمیت است: کسانی که نه تنها لزوم «بودن» هنر را نمیفهمند، بلکه از هر فرصتی برای نابودی آن استفاده میکنند. مردم نیز البته بیتقصیر نیستند: درست است که از کودکی نظام آموزشی اهمیت هنر را از ما پنهان کرد و الان هم آن را در دسترس عموم قرار نمیدهد؛ اما ما میتوانیم فرهنگ و هنر را خودمان ارج نهیم و بخشی از زندگی روزمرهمان را به آن بپردازیم.
این است که در گفتار و کردار مسوولان و مردم نه تنها هنر، بلکه ادبیات و فرهنگ جایی ندارد. هنرمندان و کارشان جدی گرفته نمیشود: انگار کار هنری، فراغت است! اگر به چهرهی شهراها - بهویژه شهرهای بزرگ و بدتر از همه تهران - نگاه کنید، همه بیهنری است: از معماری جدید گرفته تا بیلبوردهای زشت شهرداری، اماکن دولتی و مراسم حکومتی که به کریهترین شکل برگزار میشوند. اهالی فرهنگ و هنر هم آنقدر در مضیقه هستند که نمیتوانند بدون نگرانی به خلق آثار باارزش بپردازند و زندگیشان هم تامین باشد: چه از لحاظ مالی، چه امنیتی و جانی!
من به سهم خود هشدار میدهم: جامعهی تهی از هنر و فرهنگ، سرانجام خوشی ندارد.