ازخواب بیدار شدم یادم نمیاومد صبحه یا عصره با خودم گفتم آخرین فصلی که یادمه پاییز بود و احتمالا عصره و مغزم هنوز راه نیافتاده. رفتم چراغا رو روشن کنم دیدم انگار برق نیست. از پنجره نگاه کردم دیدم فقط تاریکیه تا اون ته که چندتا شعله میسوخت. گفتم با این وضعیت گوشیم رو پیدا کنم هم نور داره هم ببینم چخبره کجای زمان گم شدم ولی اونم نبودش. حس کردم هنوز خوابم میاد رفتم دوباره بخوابم تا از این موقعیت رها شم. چشام رو که بستم یادم افتاد چیزی یادم نیست. سرم رو که گذاشتم رو بالشت فهمیدم خوابم پریده. کلنجار رفتم با خودم که بلند شم چایی بذارم ولی گاز هم روشن نمیشد. سر خورده نشستم رو مبل تا ببینم چی میشه ولی هی چیزی نمیشد. حوصلهم دیگه داشت سر میرفت گفتم برم دوستام رو ببینم ولی اونا هم که اومدن تو ذهنم زیاد حوصلهشون رو نداشتم. دلم میخواست کاری کنم ولی دلم نمیخواست هیچکاری کنم. یه دفعه دیدم تاریکی داره تکون میخوره. اولش ترسناک بود ولی بعدش احساس کردم بیخطره. تازه یادم افتاد که این سگ سیاه افسردگیه.