عصر بود حوصلم سر رفته بود هیچکی خونه نبود رفتم بیرون یه بیرون بر کافه طوری پیداکردم یه لیموناد سفارش دادم داشتم با نی هورت میکشیدم که دیدم یه دختر از سمت چپ داره نگاه میکنه نگاش کردم نگاه کرد باز نگاش کردم باز نگاه کرد از روی سکو سنگی جیگری رنگ جلو مغازه بلندشد رفت موقع رفتن باز نگاه کرد بلند شدم دنبالش رفتم چند قدم رفت باز برگشت نگاه کرد انگار میدونست باید بیام دنبالش شصت هفتاد متر رفتیم تا رسیدم کنارش چون تندتند راه میرفت گفتم سلام جواب داد گفتم من از تو خوشم اومده خندید گفت راه بریم حرف بزنیم اشاره کردم به یه نیمکت گفتم بشینیم گفت تا الان نشسته بودیم دیدم راست میگه. پرسیدم شغلت چیه؟ عصبانی شد صداش رو بلند کرد که تو هنوز اسمم رو نپرسیدی چرا شغلم رو میپرسی نمیتونستم بگم صرفا یه چیزی پروندم که حرف بزنیم خجالت کشیدم دیدم باز هم راست میگه سوتی بدی بود داستانسرایی کردم ولی غرق شدن تو منجلاب بود یه کم از خودم گفتم تا فضا عوض شه کلی حرف زدیم و من کل مکالمه محو چشمای براقش بودم یه کم بعدش گفت من دیگه باید برم بهش گفتم خیلی خوشگلی میدونستی؟ تشکر کرد گفت تو هم خوشتیپی ولی نه به خاطر اینکه بهم گفتی خوشگل ترجیحم این بود باور کنم و با خودم حال کنم و یه دستی به سر و روی اعتماد به نفسم بکشم گفتم کی همدیگه رو باز ببینیم گفت اول بگو چه طور در ارتباط باشیم گوشیم رو درآوردم گرفت و شمارهش رو زد تو گوشیم چند قدم هم مسیر شدیم و بعدش خداحافظی کرد و گفت میبینمت و من تنها کسی بودم که میدونستم دیگه هچوقت همدیگه رو نخواهیم دید.