آیا خودم هستم !؟
سلام
من یک جوان نوزده ساله هستم که همش در تکاپو و پیدا کردن چیز های جدیدم تا بفهمم من چه نوع انسانی هستم ، و یا قراره که چی کار بکنم ، چه استعدادی دارم و چطور میتونم توانایی هامو رشد بدم و ازشون به نحو احسن استفاده کنم.
اما کلا عجیب غریبم شاید خودم اینطور فکر میکنم ولی ... بقیه هم بهم اینو میگن نیمدونم چرا !؟ ولی به نظر خودم و بقیه هستم.
از بچگی که سخت با بقیه ارتباط برقرار میکردم مخصوصا هم سن وسال هام که همش درگیر میشدم باهاشون یادمه یک بار اونقدری تو مدرسه دعوا کردم که مدیر مدرسه بهم گفت برو گوشه دیوار وتا آخر زنگ تفریح فقط به دیوار نگاه میکنی... چی بگم نمی تونستم با قلدر بازیاشون و حرفاشون کنار بیام .
به خاطر همین بیشتر با خودم وتخیل خودم همراه بودم یادمه وسایل بازی من همه چیز بودن چون شکل وسیله مهم نبود مهم این بود که من چطور اون وسایل رو میدیدم مثلا سکه میشد یک سفینه فضایی که از لبه تیزش برای بریدن سفینه های دیگه استفاده میکرد و از سیم ترمز که شده بود کرم رباتی که در مواقع ضروری به داد لشکر من میرسد در و دیوار خونه که یک بار میشدن کهشکشان و یک بار میشدن میدان جنگ، گفتم که مهم این بود که من چی میبینم.
بعد یک مدت از زندگیم با وسیله ای به اسم کامپیوتر آشنا شدم که خودم نداشتم و خونه اقوام میدیدمش و اون بازی های بسیار خارقالعاده ای که ذهن آدمو تسخیر میکرد .... خدای من این همون چیزی بود ک می خواستم دنیایی تخیلی که هیچ محدودیتی نداشت، خلاصه بعد یه مدت ما هم یک دستگاه پردازش خیال خریدیم ... وای چه شب فوق العاده ای بود از شب تا صبحشو بازی کردم خلاصه بگذریم ... همه اینارو گفتم تا به اینجای قضیه برسم .
اینجا بود که به دنیای کامپیوتر علاقه مند شدم و این علاقه منجر به این شد که من اطلاعاتم نسبت به کامپیوتر بیشتر و بیشتر بشه تا جایی که مشکل همه رو را میانداختم از ویندوز عوض کردنو رایت دی وی دی بگیر تا نصب بازی وبرنامه ... بعد یک مدتی با دنیایی به اسم برنامه نویسی آشنا شدم دنیای بسیار جذاب که قدر ساخت همه چیز رو به تو می داد و رفتم تو کار این که یاد بگیرم چطور برنامه نویسی کنم ولی حالا تو چه دورانی بودم ؟؟ بلههه تو دوران مضخخخخخرف دبیرستان یکی از آشغال ترین دوران های زندگی یک انسان یادمه زمانی که در مورد این که من میخوام تو کار برنامه نویسی فعالیت داشته باشم و به عنوان حرفه بهش نگاه کنم با یکی از عوامل مدرسه صحبت کردم با جمله « بزار کنکورتو بدی بعدش... » مواجه شدم که تو این جمله از منفور ترین کلمه تاریخ دبیرستان ها استفاده شد « کنکور » خلاص که به خاطر امتحاناتی که پشت سر هم وهر روز از ماگرفته میشد فرصت پرداختن به علاقم رو از دست دادم و باید مینشستم درس میخوندم واینجا بود که از درس متنفر شدم راستی این رو هم بگم که ریاضی فیزیک بودم .
نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به علاق بپردازم و این بود که شدم جزو سه شاگرد آخر کلاس و اونقدری درسم ضعیف شد که نمرات تک پشت سر هم میومدن ...« همین الان که داشتم به این خاطرات فکر میکردم حالم خیلی بد شد و با شدت داشتم موهامو میخاروندم ، خواستم که دیگه ننویسم ولی ادامه میدم ولی از این قسمت از زندگیم میپرم » خلاصه با این اوصاف همه فکر کردن که آدم ضعیفی هستم وشاید کند ذهن ولی اینو مطمعن بودم که کند ذهن نبودم برای همین سعی کردم به هممه اطرافیانم نشون بدم که من اون آدمی که شماها فکر می کنید نیستم و برای کنکور خوندم و مکانیک دانشگاه تهران قبول شدم « وای خدایا چقدر سخته نوشتن در مورد این قسمت از زندگی » و اکثر اون افرادی که مسخره و احمق خطابم میکردن تو پرت ترین جاهای کشور پرت ترین رشته هارو قبول شدن « شبیه فیلما شد ، حس میکنم الان باید سرود ملی پخش میشد :)) » با این که من حتی دو ماه کمتر شروع کرده بودم به خوندن برای کنکور ....از این قسمت هم بپریم ولی اینو بگم که دانشگاه اصلا اون چیزی نبود که فکر میکردم مخصوصا تهرانش و این شد که از دانشگاه تهران انصراف دادم و الان دانشجوی فرهنگیان رشته آموزش ابتدایی هستم
نمیدونم چرا اینارو گفتم ولی خیلی یهویی شد که ینارو گفتم چون دلم گرفته بود از چی ؟؟؟
از این که موندم واقعا آیا من خودم هستم یا به خاطر حرف دیگران مجبور شدم این نسخه از خودمو نشون بدم شاید به خاطر این که به خودم ثابت کنم اینی که دیگران میگن نیستی ...
نمی دونم واقعا نمی دونم ...
فکر کنم تا حالا به این موضوع پی برده باشین که این متن چه قدر آشفته و گنگ بود ، این دقیقا توصیف همون حالیه که من دارم
شاید نوشتنم تو اینجا کمکی به شما نکنه ولی تصمیم گرفتم داخل نوشته هام بنویسم کارهایی رو که قرار بکنم تا بفهمم که....
آیا خودم هستم !؟