یادمه دو سه سال پیش تو برنامه خندوانه، مهران مدیری گفت : "این دنیا دیگه بدرد نمیخوره.."
شنیدنِ این حرف از کاپیتانِ طنزِ ایران، به قول جناب خان، و کسی که فقط خنده تو ذهنم ازش بود؛ تو وقتایی که کسل و بی حوصله و ناخوش احوال بودم، درست موقعی که سرحال بودم و خوشحال، و تو برنامه ای که برای خندیدن بود، ناراحتم کرد.
توضیح داد؛ که تو دنیایی که جنگ هست و از اونور فقر و داعش و... چطور میشه خوشحال بود؟
یک خرده تو فکر فرو رفتم، اون موقع، ولی زیاد توجهی نکردم. گذشت و گذشت و طولی نکشید که امروز من حتی یک لحظه هم نمیتونم به حرفش فکر نکنم و تو صبح بلند شدن ها و شب خوابیدن ها ذره ای ازش نبینم. امروزی که یک گوشه از دنیا اختلاف فرهنگ، عقیده، رفتار و طبقه های رو هم جمع شدهیِ اجتماعی مثل یک آپارتمان بی فونداسیون داره، کم کم، ته نشینِ گسل هایِ بیخودِ زمان میشه. طوری که تو کانادا تو خیابون ها ربات ها دلیوری میکنن و تو چین علم خدایی، من باید به فکر لیوانِ آبِ فردام باشم و نونِ نداشتهیِ دیشب. امروزی که آدما دیگه برای هم ارزشی قائل نیستن، امروزی که انسانیت شده بازیچه دست شهرت. امروزی که آدم ها مرگشونم حتی دیگه مثل قدیما نیست؛ که سنگین باشه با شکوه و شکوِه، و تو خون و دود و پول و مقام و گلوله و بیماری و ویروس و واکسن و آب و هزار جور کثافت دیگه قاطی شده. امروزی که پدرومادر وقتی از بچه اشون خسته میشن اون رو میکشن و فرزندی که نه پدری رو میشناسه نه مادری رو، نه برداری رو و نه خواهری رو. امروزی که گریه یک دختر تو پاکستان از نداشتن خونه و تو افغانستان از نداشتن حقِ انتخاب مثل یک تیر، صاف میخوره به مهمترین و حیاتی ترین جایِ قلبم و بعد تو سکوتِ هیچجا دیده نشدهای، مثل یک آوارهیِ جنگی، تو فلسطین خون میچکه ازش و میمیره. امروزی هر لقمه نونِ یک کودک، تو پایین شهر، حاصل دست درازیِ وقیحانهیِ یک عضو از بدنِ فقر در کوچه پس کوچه هایِ خیابون، به وقار و غرور و پاکی یک مادره. امروزی که هر ثانیه اش شده یک نونِ بیات که گیر میکنه تو گلویِ رشد و پیشرفت و از نبودِ دستِ امید و انگیزه که بزنه پشتش و خفه نشه، میفته زمین و جون میده، تک تک ثانیه ها و لحظه هاش. امروزی که اگر یکی رو قلفتی، از تو خیابون، برداری و بیاری و ازش بپرسی تو کی هستی؟ میگه: "من" یعنی هر ثانیه یک غم دیگه، یعنی هر عید یک سال مبهم دیگه.
امروزی که صیانت تبدیل شده به خیانت. دروغ شده عادت. دزدی شده چاره. دین شده صرفا یک ملاک. علم شده عار و هنر شده خوار.
و صدها دلیل دیگه که اگر کلِ امیدِ جهان رو کادو پیچ کرده باشند و گذاشته باشند پایِ درختِ کریسمس، دیگه انگیزه ای نمیمونه که بخوای بری سمتش و حتی از اونی که برات هدیه آورده قدردانی کنی. توی این روز ها، توی این پلانهایِ فیلمِ عمرم، تیر میخورم، خفه میشم، میمیرم و فردا دوباره ...
قول داده بودم که اگر حال و احوالم موقت بود، ننویسم، اما این بار با موقت بودنش، برگهی چونان سیاهی در قلبم کاشت؛ که ذهنم هم تسلیم قلبم شد و قلبم رو به قلمِ دستم گفت: "سیاه کن". و به همان میزانی که سیاه شده بود، جوهر هاش رو خالی کرد تو این نوشته.
من چرا باید خوشحال باشم؟
به کی باید لبخند بزنم؟ به کجا؟
مهران راست میگفت
این دنیا دیگه بدرد نمیخوره...
حداقل نه الان...