موتور را کنار سوپرمارکت بزرگ و خوش رنگ و لعابی (!) نگه داشت و با جدیت گفت:
- بپر پایین بخر بیا ضعیفه.
با دهان باز نگاهش کردم.
برگشت و با دیدنم زیر خنده زد.
- شوخی کردم بیا با هم بریم هر چی میخوای بگیر.
صنم درونم گفت:
مرده شور شوخیای جدیتو ببرن آدم از زندگی ناامید میشه!
بعد از من از روی موتور پایین آمد.کلاه را روی موتور گذاشتم و کوله ام را برداشتم.
با آن کلاه روی سرش و موهایی که چند تارشان در پیشانی اش ریخته بود شبیه پسر های نوجوان شده بود.داشتم فکر می کردم چطور تیپ روی سن یک نفر این همه تاثیر می گذارد...در عروسی آبتین و با آن لباس های رسمی شبیه مرد های سی ساله به نظر می رسید!
صنم درونم که آن روز ها زیادی حرف می زد گفت:
خاک بر سرت...این کجاش سی سالشه؟!مثل پسرای دبیرستانی بامزه و بانمک می مونه...
به صنم گفتم:
خوب حالا دست نگه دار!
دست هایش را پشتش زده بود و با دقت قفسه ی پفک ها و چیپس ها را نگاه می کرد.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
- تو چی می خوای؟
متفکرانه گفت:
- صبر کن فکر کنم...
چند لحظه گذشت و گفت:
- تصمیم گیری سخته...حالا تو چی میخوای؟!
خنده ام گرفت.
به سمت یخچال رفتم.دنبالم آمد.پرسیدم:
- نوشیدنی چی می خوری؟
- هر چی تو می خوری.
دو تا شیر قهوه برداشتم و گفتم:
- بستنی می خوری؟
سرش را دوباره به نشانه ی جواب مثبت تکان داد.
صنم دوباره چرت و پرت گفت:
مگه این شکم چقدر جا داره که همه چیم می خوره؟
گفتم:
تا چشت دربیاد...بخوره نوش جونش...
- بستنی چی دوست داری؟
- هر چی تو دوست داری.
وقتی تصمیم گیری را این طور به عهده ی خودم می گذاشت ذوق می کردم.
دو بستنی لیوانی کاراملی برداشتم و گفتم:
- خوب مال من تموم شد تو برو چیپس و پفکتو بردار.
با نیشخند گفت:
- من از بچگی تو انتخاب چیپس و پفک مشکل داشتم...از بس همه خوشمزه ان آدم نمیدونه کدومو برداره...تو انتخاب کن...
خندیدم و به سمت قفسه رفتم.
سعی می کردم با بسته ی بزرگ پفکی که اندازه ی بالشم (!) بود توجهی نکنم و یک پفک بردارم.
فکر می کنم نگاه زیر چشمی ام را دید چرا که با چشم هایی که برق می زد گفت:
- یعنی می تونیم بخوریمش؟!
به زور خودم را کنترل کردم تا نخندم.نمی دانستم این قدر شکمو است!
کمی مکث کرد.لب پایینش را گاز گرفته بود و با چشمان باریک شده بسته ی پفک را بررسی می کرد.
آخر سر با لبخند از خود راضی گفت:
- بیخیال می خوریمش.
یکی شان را برداشت.
رفتیم و خرید هایمان را روی پیشخوان گذاشتیم.
پسر فروشنده با نیشخند به من و فراز نگاه کرد و گفت:
- دارید می رید پیک نیک؟!
فراز هم با جدیت خنده داری گفت:
- بله...البته می دونم کمه ولی در همین حد وسعمون می رسه...
پسر خندید و همه را در یک نایلون گذاشت.قیمت را گفت.خواستم کیف پولم را دربیاورم. که فراز با اخم نگاهم کرد و گفت:
- یعنی اگه اونو درش بیاری از کیفت در چاه فاضلابو رو سرم باز کردی.
جلوی خودم را گرفتم تا قهقهه نزنم...در چاه فاضلاب؟!
پولشان را حساب کرد و نایلون را برداشت.
به شکم دراز کشیده بودیم و در دفتری که همیشه در کیفم بود،با مداد رنگی نقاشی می کشیدیم.
- فراز؟
- جانم؟
لبم را گاز گرفتم تا نیشم باز نشود.
- تو چرا این قدر نقاشی دوست داری؟
به سادگی گفت:
- تو چرا این همه نقاشی دوست داری؟
- چون..خوب وقتی نقاشی می کشم می تونم دنیایی رو که می خوام بکشم و هر چی می خوام توش بذارم....تازه موقعی که نقاشی می کشم احساس خوبی دارم...آرامش...
شانه هایش را به سختی (!) بالا انداخت و گفت:
- منم یه چیزی تو همین مایه ها...از بچگی دوست داشتم...همه رفیقام می رفتن فوتبال و وحشی بازی...من میومدم با دخترای فامیل نقاشی می کشیدم لذت می بردم...خیلی مسخره ام می کردن ولی از اون بچه هایی بودم که لهشونم بکنن که یه کاری رو نکنن بازم می کننن...هر چی سنم بالاتر می رفت بیشتر مسخره می کردن...ولی من بازم نقاشی می کشیدم...خوب چه اشکالی داشت؟!من دوست داشتم نقاشی باب اسفنجی و پاتریکو بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخره اس که همه فکر می کنن کسی که نقاشی می کشه اگه پسر باشه یا سنش بالا باشه آدم دیوونه و کم عقلیه...هر کسی یه کاری براش هست که وقتی انجامش میده حس خوبی داره...چه دلیلی داره همدیگرو مسخره کنیم آخه...
سری تکان داد و گفت:
- من یاد گرفتم تو این کشور راحت زندگی کنم...از بس که واسه هر چیزی یه مشت باورای چرت و پرت ساختن که اگه بخوای اهمیت بدی در چاه فاضلاب وا میشه رو سرت.
بلند خندیدم.
با نیشخند گفت:
- چه ذوق کردی.
گفتم:
- خوب جالبه...در چاه فاضلاب وا میشه رو سرت....خوشم میاد...
- خوشحالم خوشت اومده...
مکث کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
- می گم این پفکه رو بیار افتتاحش کنیم ایشالا تا شب تموم شه.
پفک را که به سختی در کوله ام جا داده بودم در آوردم و بازش کردم.روی زمین پهنش کردم و یکی خوردم.
نمی دانم چه حکمتی داشت که این پفک ها این قدر خوشمزه بودند.
فراز با یک دست رنگ می کرد و با دست دیگرش مشت مشت پفک در دهنش می ریخت!
- چه گشنه ات بود!
فراز با دهانی که پر از پفک بود گفت:
- نه این گشنگی متفاوته...بعدشم بعد بستنی و شیر قهوه پفک می چسبه.
با لبخند نگاهش کردم.هنوز کلاهش روی سرش بود.به طور ناگهانی پرسیدم:
- چرا کلاه میذاشتی سرت؟
- چون بعد این که به خاطر شیمی درمانی کچل شدم دیگه دلم نمی خواست موهای نداشته مو تو آینه ببنم...برای همین همیشه کلاه میذاشتم تا خیالم راحت باشه با صحنه ی وحشتناکی رو به رو نمی شم...یکم شبیه فوبیا بود که برطرف شد...
مکث کردم.کمی پفک کردم و بعد گفتم:
- فراز؟
- جانم؟
- چقدر دوسم داری؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و بدون این که نگاهم کند گفت:
- واسه چی می پرسی؟
- می خوام بدونم خوب!
- خوب خیلی.
چطور که او به نظرم هم بالغ و عاقل بود هم بچه و سر به هوا؟!
دیگر دنباله اش را نگرفتم.آن روز روی دور لجبازی و شیطنت افتاده بود و نمی شد جدی با او بحث کرد و جواب قابل تحملی به دست آورد.
گوشی اش را که زنگ زده بود به سختی از جیب شلوارش درآورد و با دهان پر جواب داد:
- جانم؟
-...
- مامان ما بیرونیم.
-...
- خوب میخوای بیام دنبالت؟
-...
- خوب میخوای ما بیایم خونه؟
-...
با نیشخند گفت:
- دیگه با کیم؟!
-...
نمی دانم طرف مقابل چه گفت که با شیطنت خندید.
- باشه من الان صنمو می زنم زیر بغلم میایم خونه باشه عشقم؟
-...
- پس الان میایم.بای بای.
قطع کرد.
با نیشخند عظیمی گفت:
- فکر کنم مامان بازم واسه ناهار تدارکات خوشمزه دیده...بیا بریم...هر روزم دارم تنهاش می ذارم گناه داره مامانم...
خوشحال شدم.دلم برای مادرش تنگ شده بود.لبخند زدم و گفتم:
- باشه بریم من که خیلی دوست دارم...
- به خاطر تدارکات خوشمزه؟!
خندیدیم.
آن روز را همیشه به یاد می آورم...آن روز زندگی خوب بود...شیرین بود...کنارش بودم و غمی نداشتم...هیچ چیز نمی توانست آن لبخند بزرگ را از روی لب هایم کنار بزند...حتی سایه ی شوم مرگ که لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شد...حتی دیدن رنگ پریدگی و تب فراز...حتی لرزش بدنش...هیچ چیز نمی توانست مرا از منبع آرامش دومم بعد از خدا دور کند...
هیچ چیز نمی توانست زیر آسمان ابری آن روز مرا از دو آسمان ابریم دور کند...
او مال من بود نه مرگ...
*****
- خوب!اسم دینا...
- درسا...
به فراز به خاطر انتخاب اسمش چشم غره رفتم و نگاهم باعث شد نیشخند بزند.
- دانیال.فراز یکم خلاقیت به خرج می دادی...اسم مادرتو نوشتن هنره آخه؟!
فراز با خنده گفت:
- خوب رو مسائل دیگه ای فکر می کردم وقت نشد خلاقیت به خر بدم!
گفتم:
- فامیل دارابی...
فراز گفت:
- دنیایی...
- دباغی...
- میوه دارابی....
- دارابی...من خلاقیت به خرج نمی دم یا تو؟!فامیل و میوه ات یکین!
- دارابی...
فراز با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:
- یا میوه نیست یا ما مغزمونو فرستادیم تعطیلات...
با خنده گفتم:
- حالا هر چی...غذا دلمه.
- دلمه ی برگ مو.
با چشمان باریک شده نگاهش کردم.درسا جون (خودش خواسته بود به اسم کوچک صدایش کنم) می خندید.گفت:
- خوب با هم فرق دارید دیگه...ما انواع دلمه داریم...ده بدید!منم دونات نوشتم!
فراز با حالتی نمایشی نچ نچ کرد و گفت:
- مشکلات فرهنگی تا این حد؟!پیراشکی مادر من!
- خوب حالا واسه من بالا منبر نرو!
بعد از ناهار بود و ما که خواب مان نمی آمد نشسته بودیم و بازی می کردیم.می دانستم که فراز مخصوصا رفته و عینک مشکی را که آبتین می گفت زده تا در برگه ی من سرک بکشد.
عینکش مربعی شکل و بزرگ بود و به صورتش می آمد.موهایش هم در هوا بودند؛دست هایش را خیس کرده و بعد از فرو بردن انگشتانش در موهایش آن ها را بالا برده بود!
من هم مانتویم را درآورده و با شلوار و بلوز قرمزم آن جا نشسته بودم.فراز هم سوییشرتش را درآورده و با شلوار پارچه ای مشکی و تیشرت سفیدش نشسته بود.
- شهر یا کشور دانمارک...
- دوشنبه...
مادر فراز خنده اش را قورت داد و گفت:
- دورتموند...
- حیوان دارکوب...
- دودو...
- دلقک ماهی...
- اشیا در...
درسا این بار سریع تر از فراز بود:
- دمپایی...
- در چاه فاضلاب...
هر سه خندیدیم.خواستم حرفی بزنم که در باز شد و پدر فراز وارد شد.همان اورکت مشکی،شلوار مشکی و پیراهن خاکستری تنش بود.
تازه فهمیده بودم فراز انتخاب رنگ لباس ها و خودشان را از کجا یاد گرفته بود که این قدر تو دل برو بود!
اول خشکش زد و به ما سه نفر نگاه کرد.ولی این کمتر از یک ثانیه طول کشید...خیلی سریع اخم کرد و دوباره همان نگاه سرد در بیمارستان را برگرداند.
به احترامش از جایم بلند شدم و زیر لب سلام کردم ولی او نگاهم هم نکرد.فراز هم اصلا سرش را بلند نکرد تا او را ببیند.
درسا از جایش بلندش شد و به سمتش رفت.کیفش را از دستش گرفت و با مهربانی گفت:
- سلام امیر...خسته نباشی...
پدرش بدون این که به ما توجهی بکند گونه ی درسا را بوسید و با لحن آرامش زمزمه کرد:
- سلام خانومم...سلامت باشی...برو به کارت برس مزاحمت نمی شم...
درسا اخم کرد و با حالتی شبیه بغض به همسرش خیره شد.زیر لب گفت:
- مگه با هم حرف نزده بودیم؟
احساس کردم لبخند شیطنت آمیزی مثل لبخند های پسرش روی لب هایش نشست.
با صدایی که به زور شنیدم و به خاطر شنیدنش خودم را لعنت کردم زمزمه کرد:
- بعد از سی سال زندگی یاد گرفتم به حرفایی که شبا می زنم اعتمادی نیست!
فراز همان طور که داشت روی کاغذش نقاشی می کشید با شنیدن این حرف چشمانش به طور بامزه ای گرد شدند و بدون این که سرش را بالا بیاورد زیر چشمی مرا نگاه کرد و نیشخند زد.
جلوی خنده ام را گرفتم.فراز دوباره مشغول نقاشی شد و حالت چهره اش هنوز خبیثانه بود.
کیفش را از دست درسا گرفت،بالا و به اتاق مشترک شان رفت و در را پشت سرش بست.
درسا نگاهی به ما کرد و در حالی که به دنبال شوهرش بالا می رفت گفت:
- شما مال منم بخونید ادامه بدید تا بیام.
فراز با نیشخند زمزمه کرد:
- از بس حرفش مخرب بود یادش رفت که اشیارم گفتیم و این دور تموم شده!
با لبخند نگاهش کردم.یادم نمی آمد در طول این چهارده-پانزده سال این قدر احساس خوشحالی کرده باشم.
رفتم و کنار نشستم.بدون هیچ فاصله ای.
با چشمان باریک شده نگاهم کرد.با لحن مشکوکی گفت:
-چیه؟
خندیدم و گفتم:
- هیچی می خواستم از نزدیک تماشات کنم.
سعی کرد ظاهرش جدی و عبوس باشد ولی نتوانست.آخر سر همان لبخند کج موردعلاقه ام روی لبانش نشست.دستش را با احتیاط دور شانه هایم حلقه کرد و زیر لب گفت:
- خوشحالم می کنی...چون منم می تونم درست و حسابی ببینمت و آرزو به دل از دنیا نرم.
قلبم تیر کشید؛از وقتی شمارش معکوس روز های خوبم شروع شده بود زیاد این اتفاق می افتاد.
بی توجه به ناراحتیم سرم را روی شانه اش گذاشتم و زمزمه کردم:
- آرزوی دیگه ای نداری؟
مکث کرد و سپس با کنجکاوی و احتیاط پرسید:
- واسه ی چی اینا رو می پرسی خانومم؟
سعی کردم نیشم را ببندم؛با این حال فرقی هم نمی کرد چرا که او نمی توانست صورتم را ببیند.
به آهستگی گفتم:
- دلم می خواد بدونم.
ساکت بود و فکر می کرد.صدای نفس های آرامش باعث می شد دلم بخواهد تا ابد همان جا نگهش دارم و نگذارم چیزی از من جدایش کند...
- خوب...الان حضور ذهن ندارم از بس بهم چسبیدی...
خنده ام را قورت دادم و او هم با صدایی که رگه هایی از خنده در خودش داشت ادامه داد:
- اما خوب یکیش اینه که سطل رنگ بگیرم برم از اون نقاشی ها بکشم.
- چه نقاشی؟
- از همونا که میرن رنگو می پاشن رو بوم اسمشم میذارن اثر هنری پول خون پدرشونم بابتش می گیرن.
خندیدم و گفتم:
- خوب این ثبت شد...دیگه چی؟
- تو یدونه بگو...تو چه آرزویی داری؟
- تو.
سکوت برقرار شد.نفس های عمیق می کشید.
طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است گفت:
- خوب یه آرزوی دیگه ام اینه که از رو صخره بپرم...
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- بعدی؟
به آرامی خندید و زمزمه کرد:
- نه دیگه نوبت توئه.
- خوب...من...من دوست دارم عمه شم...
با صدای بلندی زیر خنده زد.سرش را خم کرد و مجبورم کرد سرم را از روی شانه اش بردارم و در چشمانش خیره شوم.
مرا بیشتر به خودش چسباند.فاصله ی صورت مان درست مثل روز تولدم بود...
زمزمه کرد:
- می دونی چقدر دوست دارم؟
آب دهانم را قورت دادم.زیر لب گفتم:
- نه نمیدونم.
لبخند عمیقی زد و پلک زد.می توانستم رگه های خاکستری روشن و تیره ی چشمانش را به وضوح ببینم و از هم تفکیک کنم...البته از پشت عینک!
- خوب چکار کنم بدونی؟
- بمون.
لحنم آن قدر ملتمسانه بود که باعث شد نفس عمیق و لرزانی بکشد.او هم دلش نمی خواست مرا تنها بگذارد و...او هم مرا دوست داشت...
خدایا می شنوی یا نه؟!او مرا دوست دارد!
روز های خوب مثل بچه قورباغه هایی می مانند که هر چه تلاش می کنی و به دست شان می آوری،به خاطر پوست لیزشان از دستت در می روند...
هنوز در چشمانم خیره شده بود و من هم...به دنبال چه چیزی می گشتیم؟!راه فرار؟
- دست من نیست که بمونم یا نه...من دلم می خواد همیشه کنارت باشم ولی اگه ببرنم نمیتونم کاری بکنم...
- منم با خودت ببر.
قبل از این که فکر کنم این جمله از دهانم پرید.
صدای باز شدن در آمد.فراز در حالی که به سرعت و به طور نامحسوسی ازم دور می شد،بدون این که لب هایش تکان چندانی بخورند زمزمه کرد:
- بعدا درباره ی این درخواستت حرف می زنیم...
ناراحت به نظر می رسید ولی خیلی خوب بلد بود خودش را کنترل کند.
عقب کشیدم و وانمود کردم مشغول خواندن برگه ی درسا هستم که روی مبل بود...
پدرش که لباسش را عوض کرده بود آمد و روی مبل مقابل ما نشست.اخم کرده بود و عصبی به نظر می رسید.درسا هم به دنبالش پایین آمد و به آشپزخانه رفت.
بینی و چشمانش قرمز بودند و مشخص بود که گریه کرده است.فراز با چشمانش مادرش را دنبال کرد و سپس به پدرش چشم غره رفت.
او واقعا مامانی بود!
پدرش با خونسردی سرش را چرخاند و یک ابرویش را برای فراز بالا برد.مستقیم در چشمان فراز نگاه می کرد و معنی نگاه و حالت چهره اش این بود:
به تو چه جوجه؟زنمه می خوام اشکشو دربیارم!
فراز هم کم نیاورد و در چشمانش خیره شد.در چشمان هر دوشان،در پس احساسات دیگرشان،دلتنگی بود...
این دو چه شان بود؟!خوب ار دل تان برای هم تنگ شده چرا درست و حسابی با هم حرف نمی زنید؟!
روی کاغذ اسم و فامیل درسا نوشتم:
"میشه با هم حرف بزنید؟سعی کن مثل یه پسر خوب نگاهش کنی و خوشحالش کنی...هر چیم گفت جوابشو ندی...باشه عشقم؟ :) "
هنوز به هم نگاه می کردند.وقتی پدر فراز بالاخره این ارتباط چشمی را قطع کرد و با حالی شبیه پریشانی روزنامه ای برداشت و پشتش ناپدید شد،با آرنجم در پهلوی فراز زدم.
صدای حبس شدن نفسش را در سینه شنیدم و با تعجب نگاهش کردم.زیر لب گفت:
- زودی خون مردگی و کبود شدن جزو عوارضه...
قلبم مچاله شد و سریع گفتم:
- ببخشید نمی دونستم!
دستش را مقابلم گرفت و لبخند زد:
- چرا حالا این قدر عصبی می شی...اینو گفتم بدونی اون قدرام شل نیستم...به غیرتم برخورده بود!
با دهان بسته خندیدم و زمزمه کردم:
- نمی ری پیش مامانت؟
اخم کرد و گفت:
- ترجیح میده تو این جور مواقع تنها باشه...اصلا خوشش نمیاد بقیه گریه اشو ببینن....
سرم را به آرامی تکان دادم وبه نوشته ام اشاره کردم.با خواندنش اخم کرد ولی با دیدن عشقم و شکلک آخرش اخمش باز شد.
دوباره خودکار را برداشتم و سریع نوشتم:
"این بزرگ ترین درخواستمه...البته برای الان :) میشه لطفا ناامیدم نکنی؟ "
نفس عمیقی کشید و لبخند محوی روی لبانش نشست.بلند گفت:
- چه کارا می کنی امیر؟
حس کردم که روزنامه تکان خفیفی خورد ولی واکنش دیگری نبود.فراز نیشخند پر از شیطنتی زد و گفت:
- هی امیر؟نکنه باید بیام روی ماهتو ببوسم؟
روزنامه پایین آمد.چهره اش همچنان بی تفاوت و حتی سرد بود ولی سایه ی لبخندی در لب ها و چشمانش دیده می شد.
- خوب حالا شد پسر خوب...چه کارا می کنی؟!همه چی تو بیمارستان خوب پیش میره؟بچه ها که روت بالا نیاوردن گلاب به روم؟
پدرش پزشک بود؟من این را نمی دانستم...
فراز مرا نگاه کرد و با نیشخند گفت:
- متخصص اطفاله ها...یادت باشه حالمون بد شد بریم پیشش.
خنده ام گرفت ولی...هیجان زده هم بودم.هیجان زده از این که به خاطر من هر کاری می کند...
پدرش سرانجام لبخند محوی زد ولی اخم هم کرد.با جدیت گفت:
- به جای این که هر روز بهتر از دیروز باشی دریغ از دیروزی...
نگاهی به من انداخت و با پوزخند گفت:
- این دختره این قدر روت نفوذ داره؟!اصلا برای چی باید دلش بخواد تو با من حرف بزنی؟
دهانم باز ماند.او از کجا فهمیده بود.
فراز کمی جابجا شد و سرانجام با آزردگی گفت:
- این دختره اسم داره...صنم.نفوذم آره...تا دلت بخواد روم نفوذ داره و به خاطرش هر کاری می کنم...به علاوه...
این بار صدایش کمی می لرزید:
- چه اون بگه چه نگه...من باید به خاطر حرف زدن با پدرم مواخذه بشم؟!
پدرش به وضوح جا خورد.سریع دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی فراز دستش را مقابلش گرفت و او را متوقف کرد.به خشکی گفت:
- شاید اگه به روال چند سال اخیر برگردیم بهتر باشه...نمی خواد خودتو حرص بدی و تحملم کنی...
لحنش تلخ شد:
- من پسره ی احمق نفهمی که منتظر روز مرگشی.
درسا از آشپزخانه بیرون آمده بود و ناباورانه شوهرش و پسرش را نگاه می کرد.
فراز از جایش بلند شد و از پله ها بالا رفت.من خودم را جمع و جور کردم وگناهکارانه به پایه ی میز خیره شدم.
چیزی سد راه گلویم شده بود و دلم می خواست داد بزنم.
من دوست نداشتم این اتفاق بیفتد...من می خواستم آن ها با هم حرف بزنند،مثل پدر و پسر های دیگر و این طور از هم دور نباشند...من می خواستم هر دو خوشحال باشند و فراز حسرتی را که هنگام رویارویی با او گریبانگیرش می شد پنهان نکند...
فراز سریع پایین آمد.لباس هایش را پوشیده بود و یک سوییشرت هم برداشته بود.کله و مانتو و شال من هم دستش بود.
آن ها را کنارم روی مبل گذاشت و به سردی گفت:
- پاشو بریم.
سر جایم خشکم زده بود و مثل ابله ها نگاهش می کردم.
با چشمانی که فکر می کردم از عصبانیت برق می زنند به من خیره شد و سرم داد زد:
- می خوای این جا بمونی؟پاشو بریم!
سریع بلند شدم و مانتویم را تنم کردم.وقتی شالم را روی سرم می انداختم او در را بسته و رفته بود.از ترس این که مرا تنها بگذارد و برود سریع کوله ام را برداشتم و به سمت درسا رفتم.هنوز دکمه های مانتویم را هم نبسته بودم.
گونه اش را شتابزده بوسیدم و با بغضی که هر لحظه امکان داشت بترکد رو به پدرش که هنوز مات و مبهوت بود گفتم:
- معذرت می خوام...من نمی خواستم این طوری بشه...فقط می خواستم خوشحال باشین...
سریع از خانه بیرون رفتم و به دنبال فراز دویدم.
مردم در خیابان متعجبانه و گاهی با تمسخر نگاهم می کردند.فراز دستانش را در جیب هایش فرو کرده بود و با شانه های فروافتاده قدم می زد.گام هایش ثابت و مرتب نبودند.حالش خوب نبود.
بالاخره به او رسیدم و بازویش را گرفتم.نفس نفس زنان گفتم:
-صبر...کن...
نچرخید تا نگاهم کند.به راهش ادامه داد.اشک هایم راه شان را پیدا کردند و یکی پس از دیگری از صورتم پایین افتادند.چند قدم عقب تر از او راه می رفتم و گریه می کردم.هنوز مانتویم را نصفه و نیمه پوشیده بودم ولی این مهم نبود...
فراز دلش نمی خواست مرا ببیند...از دستم عصبانی بود که مجبورش کرده بودم با او حرف بزند...
و من چرا گریه می کردم؟!
شاید چون از کارم پشیمان و از ناراحتی فراز ناراحت بودم...به علاوه او سرم داد زده بود...برای اولین بار سرم داد زده بود و با من حرف نمی زد...
نمی دانم چقدر گذشته بود ولی به پارکی رسیدیم.فراز واردش شد و من هم دنبالش رفتم.در پارک پیش رفت و به قسمت خلوتی رسید.
سرش را بین دستانش قرار داد و با حالتی عصبی موهایش را عقب کشید...
جلو نرفتم.می ترسیدم دوباره سرم داد بزند.سرانجام سرش را بالا آورد و نگهم کرد.چشمانش خالی بودند ولی...پر بودند.پر از اشک...
برقی که فکر می کردم برق عصبانیت است برق اشک بود...
به سمتم آمد و من بی اراده قدمی به عقب برداشتم.با صدای گرفته ای گفت:
- ازم فرار می کنی؟
سرم را تا آخرین حد ممکن پایین انداختم.جلو آمد و به آرامی دکمه های مانتویم را بست.به طور غیر منتظره ای در آغوشم گرفت و در گوشم گفت:
- نمی خواستم سرت داد بزنم...ببخشید.
کوله ام را که تمام راه با خودم کشیده بودم انداختم و هق هق کنان گفتم:
- من نمی خواستم این طوری بشه...
محکم تر بغلم کرد و زمزمه کرد:
- شــش!چیزی نگو...من خودم می دونم تو نمی خواستی این جوری بشه...تقصیر تو نیست...چند ساله که این طوریه...
کمی عقب رفت و با لبخند کمرنگی نگاهم کرد.اشک هایم را پاک کد و گفت:
- گریه می کنی بامزه می شی.
با انگشت اشاره اش روی بینی ام زد و با صدای گرفته اش گفت:
- این قرمز می شه و رنگت می پره...
قطره ی اشکی خیانتکارانه روی گونه اش غلتید.روی پنجه ی پاهایم بلندش شدم و سرش را در آغوش گرفتم.
با صدای خفه ای گفت:
- چند سال پیش،یه بحثی پیش اومد که باعث شد از اون موقع دیگه باهاش حرف نزنم...دیگه باهاش کاری نداشته باشم...سر عمل کردنم بود...اون موقع ها هنوز امیدوار بودن که سر عقل بیام و عمل کنم یا حداقل بذارم شیمی درمانی بشم...ولی من نمی ذاشتم...بحث شد...داد زد...داد زدم...گفت که ازم بدش میاد...گفت که دیگه تحمل نداه مامانو ببینه که داره به خاطر من عذاب می کشه...گفت دیگه تحمل بیمارستان رفتنو نداره...همه چیو گفت ولی اینو نگفت که تحمل دیدن عذاب کشیدن منو نداره...گفتم که دلم نمی خواد درد بکشم و بقیه هم برام مهم نیستن...فقط گفت من پسر احمق و نفهمی هستم و منتطره روز مرگم برسه...از اون روز دیگه باهاش حرف نزدم...اونم باهام حرف نزد...
عصبانی شدم...فشار عصبی از داد زدنش سر من،اتفاقی که در خانه شان افتاد،یادآوری واضح این موضوع که دارم از دستش می دهم...همه و همه دست به دست هم دادند و این کلمات از دهانم بیرون پریدند:
- تو یه ترسویی!
- منظور؟
- چون می ترسی اجازه اشو نمیدی....این خودخواهیه....پس پدر و مادرت چی؟
- آره من می ترسم و بلندم میگم که بزدلم...شماهام هرجوری دوست دارید فکر کنید اما...هیچ کدومتون نمیدونین چه حسی داره...که هر لحظه منتظر مرگ باشی...که به رفتن به اون اتاق فکر کنی و برگشتی برای خودت نبینی...مگه قبرستون...
اشک هایم دوباره سرازیر شدند.به آرامی از من جدا شد و پشتش را به من کرد.واقعا بد حرف زده و بلافاصله پشیمان شده بودم...
درست می گفت...من درک نمی کردم که منتظر مرگ بودن چه حسی دارد ولی درک می کردم منتظر مرگ عزیزترین فرد زندگی ات بودن چه حسی دارد...
دلم می خواست آن قدر جیغ بکشم تا بیدار شوم...بیدار شوم و ببینم که کنار مامان خوابیده ام و تمام این ها یک کابوس مسخره بوده...
او را در آغوش بگیرم و اجازه دهم آرامش مادرانه اش به درونم سرازیر شود...به من اطمینان دهد تا وقتی کنارم هست نباید از چیزی بترسم...
نباید بترسم که کسی فرازم را از من می گیرد...نباید بترسم که یک بار دیگر عزیزم را از دست می دهم...
بگوید من بیدارم...تو بخواب و از رویاهای شیرینت لذت ببر...
دلم می خواست بود و می توانستم تمام دردها و نگرانی هایم به سینه ی کوچک ولی به اندازه ی نگرانی های بزرگم بزرگش ببرم...
پیش او گله کنم و مثل همیشه راه حل همه چیز را از او بخواهم...بخواهم مثل همیشه پیش دکتر برود و برایم دارویی بیاورد تا بتوانم نفسم را خوب کنم...
دلم دستان پر مهرش را می خواست تا سرم را نوازش و اشک هایم را پاک کنند...
دلم نگرانی های کودکانه ام را می خواست...این که به جای زار زدن در پارکی که نمی دانم کجاست و نامش چیست،به خاطر دلیلی که دردش بیشتر از تحمل قلب و روحم است و کم کم مرا می شکند،بالای سر نقاشی خراب شده ام باشم و هق هق کنم...
دلم پوچی می خواست...تنهایی می خواست...تا در خودم جمع بشوم و تکه هایم را به هم بچسبانم...
دلم دل خوش می خواست...ثانیه ای بی قیدی...لحظه ای بی دردی...دقایقی بی دغدغه ی آینده...
روی زمین زانو زدم و زانو هایم را در شکمم جمع کردم.چانه ام را روی آن ها گذاشتم و به رو به رو خیره شدم.رد اشک هایی که ته کشیده بودند روی صورتم مانده بودند.
فراز هم چنان پشت به من ایستاده بود.شانه هایش می لرزید...
پسر کوچولوی من...مرد من...گریه می کرد...شانه هایش زیر سنگینی این بار می لرزیدند...
پسر کوچولوی من...مرد من...دلش نمی خواست گریه اش را ببینم...نمی خواست ته مانده ی غرورش جریحه دار شود...درست مثل من...درست مثل او...
نمی خواست اشک هایی را ببینم که دست شان را به نشانه ی توقف مقابلم می آورند و می گویند:
تمام است...برگرد...
چرا خودم را گول می زدم؟!خودم هم می خواستم برگردم...برگردم و در گوشه ی تاریک اتاقم پنهان شوم...مثل وقتی که هنوز او را ندیده بودم به تاریکی با افکار کودکانه ام روشن پناه ببرم...مثل وقتی که هنوز صنم کوچولو بودم و همه مرا به شکل یک دختر بچه ی هشت ساله می دیدند...
دختر بچه ی هشت ساله ای که بعد از مرگ ستون های روحش دیگر سرپا نشد...در همان سال ماند و ترجیح داد با گذشته پیش برود نه با زمان حال....او ترجیح داد باقی مانده ی مادرش را در آغوش بگیرد و و در کودکی شیرینش بماند...
مرد من...پسر کوچولوی من بزرگش کرد...دختر بچه را شکافت و به "من" رسید...
منی که ناامیدانه سعی می کردم روکش دختر بچه را بدوزم و دوباره به آن پناه ببرم...فراموش کنم چه کسی بود که بیدارم کرد...و من...
من شجاعت دیدنش را نداشتم...
فصل هفتم
به طرفم چرخید و با صدای گرفته ای گفت:
- برو...
آب دهانم را قورت دادم و نگهش کردم.از من بدش می آمد؟چرا می خواست بروم؟!
با ضعف گفت:
- فقط برو...واینسا تماشام کن...
چشمانش قرمز بودند و رنگش مثل مرده ها شده بود.به طرز خطرناکی تلو تلو می خورد.
فریاد زد:
- بهت می گم برو زندگیتو بکن...چرا چسبیدی به من مریض؟!برو بذار به درد خودم بمیرم...
خواستم حرفی بزنم که دستش را مقابلم گرفت و با حالتی عصبی داد کشید:
- حرف نزن!برو این جا نمون!بدبختی بقیه دیدن داره؟نشسته واسه من گریه می کنه...که چی بشه؟حالم خوب می شه؟
تلو تلو خورد و بر زمین افتاد.
*****
خودم را روی مبل اتاق پارسا جمع کردم و سعی کردم لرزشم را متوقف کنم.پارسا قول داده بود اگر منتظرش باشم زود بر می گردد...گفته بود می خواهد برود ببیند این لجباز گاگول در چه حال است...
چند ضربه به در زده شد.چیزی نگفتم...آن جا اتاق من نبود که اجازه ی ورودش را بدهم!
در باز شد و سر پارسا نمایان شد.لبخند آرامش بخشی زد و کامل وارد اتاق شد.در را بست و به سمتم آمد.
به نرمی گفت:
- حالش خوبه صنم...فشار عصبی روش بوده فشارش افتاده...ماشالا دو لیتر خونم تو هیکلش نیست...حالش بد شده...
وقتی دید که بدون اشک و بی صدا می لرزم جلو آمد و بی هوا بغلم کرد.خشکم زد ولی محبتی که در حرکاتش بود باعث شد دوباره چشمه ی اشک هایم بجوشد و شروع شد...
پارسا به آرامی کمرم را نوازش کرد و زمزمه کرد:
- آروم باش صنم...چیزی نشده که...فقط یکم ضعف کرده...واسش کاچی درست کن حالش خوب می شه...
نیشخندش را دیدم ولی کلافه تر از آنی بودم که واکنشی نشان بدهم.
هق هقم شروع شد.تازه یادم افتاده بود که حالا حالش خوب است...یک سال بعد را چکار کنم؟!
با کلافگی در گوشم گفت:
- هیس!اگه بازم گریه کنی می رم یه آمپول هوا می زنم بهش خلاصش می کنم تا این قدر دختر مردمو اذیت نکنه.
بلافاصله ساکت شدم.خیلی جدی به نظر می رسید ولی وقتی نیشخندش را دیدم فهمیدم دوباره شوخی کرده است.
روی صندلی کنارم نشست.به طور ناگهانی معذب به نظر می رسید.در حالی که با آستینم اشک هایم را پاک می کردم پرسشگرانه نگاهش کردم.
دستمال پارچه ای سفیدی را از جیبش درآورد و به سمتم گرفت.زیر لب تشکری کردم و با آن اشک هایم را پاک کردم.
خجالت زده گفت:
- ببخشید من رفتارم یکم...یه جوریه.من بیشتر به فرهنگ اون ور عادت دارم.
اخم کردم و گیج نگاهش کردم.
دستش را در موهایش فرو برد و گفت:
- مادرم کاناداییه...من بیشتر با فرهنگ اون ور بزرگ شدم...
لبخند کمرنگی روی لبانم نشست و گفتم:
- نمی دونستم...البته یکی زیادی بور بودی شک کرده بودم!
خندید و گفت:
-کلا به اون ور رفتم!
مکث کرد و محتاطانه پرسید:
- چی شد؟
با صدای گرفته ای گفتم:
- با باباش یه بحث کوچیک داشتن اعصابش خورد شد...از خونه اومد بیرون منم با خودش برد...اعصابشو با حرفام خورد کردم...حالش بد شد...
دوباره اشک هایم سرازیر شدند.دستش را روی شانه ام گذاشت و سعی کرد آرامم کند:
-آروم!تقصیر تو نیس صنم!
- من می ترسم...
چشمانش تیره و غمگین بودند.زیر لب گفت:
- از چی می ترسی؟
بریده بریده گفتم:
- از این که یه روز نباشه...
- می شه به جای این که به نبودنش فکر کنی از بودنش لذت ببری؟
- اون...اون از من بدش میاد...
به جلو خم شد و آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت.سرش را به سمت من چرخاند و با جدیت گفت:
- حتما بهت گفته که بری و واینسی تماشاش کنی...
از این که دقیقا حرف های فراز را بر زبان می آورد تعجب کردم و او از طرز نگاه کردنم فهمید.آهی کشید و زمزمه کرد:
- صنم...اون یه جوونه بیست و هشت ساله اس که تا دیروز فکر می کرده هیچ چیز خاصی تو این دنیا نداره که بخواد براش فداکاری کنه و سعی کنه زنده بمونه...الان که تو رو داره به این نتیجه رسیده که یه چیزی هست که می خواد به خاطرش ادامه بده ولی دیره و نمی تونه داشته باشدت...ناامید و ناراحته و از طرفی هم غرورش اجازه نمی ده که دختر مورد علاقه اش ضعفشو ببینه...از طرف دیگه نمی خواد تو که دوستش داری با دیدن ناراحتیش عذاب بکشی...می خواد اینارو بهت مستقیما بگه ولی سرت داد می زنه و جوری رفتار می کنه که تو ازش بدت بیاد و اون بتونه روزای آخر زندگیشو تو تنهایی و ناراحتی بگذرونه و به خیال خودش تو رو بفرسته سر زندگیتو خوشبختت کنه...می تونی همه ی اینارو درک کنی صنم؟
سرم را تکان دادم.می فهمیدم...پارسا درست می گفت.این دلیل تغییر رفتار ناگهانی اش بود...
باید از آن به بعد بیشتر مراقب می بودم...
*****
بهت زده به فراز نگاه می کردم که نشسته و با بابا خوش و بش می کند...
ساعت یازده صبح به خانه ی ما آمده بود و خیلی راحت سر صحبت را پدرم باز کرده بود...نسبتش هم با من دوستم بود!
جالب این بود که بابا غیر از نگاه پر از سوال اول چیز دیگری نگفت و مرا از آن خجالت نجات داد...
من در آشپزخانه بودم و داشتم فکر می کردم شربت ببرم یا چای...
بابا بلند گفت:
- صنم نمیای اینجا بشینی؟
از جا پریدم و پرسیدم:
- شربت می خورید؟
بابا با لبخند کجی نگاهم می کرد و فراز با جدیتی که آدم را به خنده می انداخت.
دلم می خواست یکی پس گردنش بزنم و بلند بگویم:
تو تا یه هفته پیش داشتی رو تخت بیمارستان جون می دادی اون وقت این جا نشستی واسه من گفتگوی تمدن ها می کنی!
بابا سرانجام گفت:
- اگه زحمتی نیست ممنون می شیم بابایی.
لبخندی زدم و سریع سه شربت درست کردم.فراز از رفتار ما دو تا متعجب نبود چرا که سربسته برایش از حل شدن مشکلاتمان حرف زده بودم.
شلوار پارچه ای سفید و تیشرت همرنگش را پوشیده بود و موهایم را که بلند شده بودند بالای سرم بسته بودم.
سینی را روی میز گذاشتم و کنار بابا نشستم.لبخند محوی روی لب های فراز نشست و با ابروی بالارفته نگاهم کرد.
من هم طلبکارانه نگاهش کردم و سعی کردم این جمله را به او بفهمانم:
نکنه انتظار داشتی تا کمر خم شم بهت تعارف کنم؟!
بابا لبخندش پررنگتر شد و از فراز رسید:
- کجا با دختر ما آشنا شدی؟
فراز با خونسردی گفت:
- خارج شهر.
آب دهانم را قورت دادم و مات نگاهش کردم.بابا هم کمی نگاهش رد و سپس زیر خنده زد.
به شانه ی فراز که نیشخند می زد ضربه ای زد و با خنده گفت:
- پسر خوبی هستی...ازت خوشم میاد...
فراز با نیشخند گفت:
- مایه ی افتخاره که مردی به بزرگی شما از من خوشش بیاد.
فکم بیست هزار کیلومتر زمین افتاد.
بابا با دهان بسته خندید و گفت:
- پاچه خواری هم خوب بلدی...
- شاگردیم استاد...
بابا نیشخندی زد و گفت:
- ولی پیچوندی ها...کجا با صنم من آشنا شدی؟
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و من که قند در دلم آب شده بود لبخندی زدم.
فراز لحظه ای با احساس خالص نگاهم کرد و گفت:
- یه جایی خارج از شهر هست که طبیعت بکری داره...سرسبز و قشنگه...از قرار معلوم من و دختر شما هر دو برای تمدد اعصاب می رفتیم اون جا...از اون جا با هم آشنا شدیم.
بابا با لبخند گفت:
- فقط آشنا شدید دیگه؟
من درست و حسابی منظورش را نفهمیدم ولی فراز حسابی خندید.
- بله فکر می کم همینطوره!
بابا گفت:
- شنیدم هم دانشگاهی آبتینم بودی...
فراز لبخندی زد و گفت:
- بله آبتین پسر خیلی خوبیه...واقعا خوشحالم که باهاش تو یه یونی بودم...
آبتین این همه سریع الانتقال بود؟!
من ساکت بودم و بابا و فراز با هم خوش و بش می کردند...به نظر می رسید خیلی با هم جورند و به شان خوش می گذرد ولی چیزی که این وسط فکرم را مشغول می کرد دلیل فراز برای به این جا آمدن بود...
بابا گفت:
- صنم چرا حرفی نمی زنی؟
از جا پریدم و گفتم:
- چی بگم؟
فراز زیر لب گفت:
- یه چیزی بگو بذار قانع شم...
خنده ام گرفت ولی تمام سعیم را کردم تا نخندم.فراز هم نیشخند می زد.
این آهنگی بود که دو هفته ی پیشدر ماشینش گذاشته و ما به آن خندیده بودیم!
بابا با یک ابروی بالارفته گفت:
- مثل این که خیلی با هم جورین.
خودم را در دست بابا جمع کردم و خودم را لوس کردم:
- نه بابایی...
فراز که کاملا متوجه بود مشغول منحرف کردن فکر پدرم هستم نیشخندش بزرگتر شد!
بابا گفت:
- صنم؟خیلی وقته نازنین و آبتینو ندیدم...زنگ بزن بگو واسه ناهار بیان این جا...آبتینم مطمئنا خوشحال می شه دوستشو ببینه...
با اخم گفتم:
- ناهار؟
فراز خنده اش را با سرفه ای پنهان کرد.بابا با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-از بیرون می گیریم اشکال نداره...
از جا پریدم و گفتم:
- نه الان یه چیزی درست می کنم خودم!
رفتم به آشپزخانه و خودم را قایم کردم.گوشیم را از جیب شلوارم درآوردم و به آبتین زنگ زدم.
بسه چهار تا بوق زد و بعد جواب داد:
- جانم عشـــــــــــقم؟
چشمانم را چرخاندم.زن گرفته بود ولی آدم تر نشده بود که هیچ،سیر نزولی هم داشت!
- سلام داداشی.خوبی؟نازنین خوبه؟
با خنده گفت:
- آره عـــــــالی هستیم ما!
لحنش و طرز جواب دادنش عجیب بود ولی نادیده گرفتم و گفتم:
- ناهار میاین پیش ما؟
آبتین گفت:
-یه لحظه صبر کن.
صدایش را که با مهربانی و محبتی که تا به حال از او ندیده بودم همراه بود شنیدم:
- نازی حال داری بریم خونه بابا اینا؟
منظورش از اینا خواهر بیچاره اش بود!
بعد از خندیدن با آرامشش گفت:
- آره میایم فقط یه ناهار خوشمزه درست کن پشیمون نشم ها.
با ناراحتی گفتم:
- پس واسه ناهار میای و خواهرت مهم نیست.
آبتین با خنده گفت:
- نه بابا دو ثانیه میایم خودتو ببینیم زحمت نکش.
چشمانم را چرخاندم و با لبخند گفتم:
- منتظرتونم.
آبتین خداحافظ کرد و قطع کرد.
عصبی در یخچال را باز کردم تا ببینم چه چیزی می توانم درست کنم.
مطمئنا در عرض یک ساعت نمی توانستم غذای خاصی درست کنم...کمی فکر کردم و سپس یاد غذایی افتادم که آرمیتا درباره اش به من گفته بود.
نیشخندی زدم و مشغول آماده سازی غذا شدم!
*****
فراز کنار آبتین نشسته بود.در گوشی با هم حرف می زدند و با دهان بسته می خندیدند.
نازنین با گونه هایی گل انداخته کنار بابا نشسته بود.با هم حرف می زدند و اصلا توجهی به آن دو نوجوان بازیگوش نداشتند!
من هم غذا را آماده کرده بودم و حالا نشسته و به آن ها خیره شده بودم.
آبتین انگشت اشاره اش را بالا آورد و به سمت خودش حرکت داد.نیشخند شیطنت آمیزی روی لب هایش بود.
از قصد حرکتی را کرده بود که بی ادبانه است تا واکنش مرا ببیند.
بلند شدم و به سمت شان رفتم.کنار آبتین نشستم و زمزمه کردم:
- به نازنین بگم چه شوهر با کمالاتی داره؟
وقتی نیشخند بزرگ شده اش را دیدم ابرویم را بالا بردم و گفتم:
- یا این که خودش می دونه چه کلاهی سرش رفته؟
فراز با دهان بسته خندید و گفت:
- نازنین صد درصد می دونه چی گیرش اومده با این چیزایی که من شنیدم.
آبتین با ارنج در پهلویش زد و گفت:
- خوب حالا من اینارو در خفا گفتم کاری نکن غیرتی شم!
فراز با خنده گفت:
- وقتی می گفتی که خوب بودی!
آبتین گفت:
- نه دیگه اون موقع داغ بودم نفهمیدم!
چشمانم را چرخاندم و آبتین با جدیت گفت:
- چقدر اخلاقات شبیه یه اسکولی که من می شناسم شده.
یک دستم را به کمرم زدم و به سمتش چرخیدم.
طلبکارانه گفتم:
- اسکول عمه مرحومته.
آبتین بلافاصله نیشخندی زد و گفت:
- یه دستی زدم آبجی...از کجا می دونستی منظورم کیه که زودم جبهه گرفتی؟
وا رفتم.
فراز با لبخندی از سر مهربانی و محبت نگاهم می کرد.از دفاع کردنم از او راضی بود؟!
برای این که بحث را جمع کنم،صورتم را که مطمئن بودم سرخ شده است چرخاندم و زیر لب گفتم:
- خوب حالا!
فراز زمزمه کرد:
- حالا ناهار چی داریم ضعیفه؟
به او چشم غره رفتم و آبتین با چشمانی که برق می زدند گفت:
- میگما من اگه اینو به نازی بگم پدرمو درمیاره...چطور تو جون سالم به در ببری؟
جواب دادم:
- نازی به این خجالتی و سر به زیری چطور پدرتو در میاره؟
فراز با نیشخند گفت:
- به نکته ی خوبی اشاره کردی منم می خواستم همینو بگم.
متقابلا به او نیشخند زدم.
آبتین سرفه ای کرد و گفت:
- این خانوم با همون سر به زیری و خجالتی بودن خواهر مادرتو میاره جلو چشات.
فراز روی شانه اش زد و با همدردی مسخره ای گفت:
- درکت می کنم داداش.
آبتین ابرویش را بالا برد و بلند گفت:
- میگما صنم غذا کو گشنمه.
نازنین لبش را گاز گرفت و بابا با عصبانیت به آبتین خیره شد.آبتین نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- غلط کردم!
با خنده گفتم:
- غذا آماده اس!بیاید بشینید تا من میزو بچینم.
نازنین خواست به دنبالم بیاید که آبتین به تندی گفت:
- کجا؟
نازنین رنگش پرید و به سمتش چرخید.
فراز مشغول چرخاندن چشمانش بود.
زیر لب گفت:
- دارم می رم به صنم کمک کنم.
آبتین نیشخندش را جمع کرد و با جدیت گفت:
- خوب از همون اول می گفتی.برو.
نازنین با ناباوری نگاهش کرد و فراز با دهان بسته خندید.با آزرگی گفتم:
- خیلی جالب بود.
به نظرم رسید که هر لحظه ممکن است نازنین زیر گریه بزند برای همین دستش را گرفتم و او را به اشپزخانه بردم تا راحت باشد.
لب هایش را جمع کرده و بغض کرده بود.
لبخندی زدم و گتم:
- این داداش ما رو که می شناسی...خل و چله...
نازنین لبخند زد و گفت:
- می دونم فقط بعضی موقع ها غافلگیرم می کنه...
- خوبه دیگه...باعث تنوع تو زندگیه...فقط اگه حاد شد بیماریش زنگ بزن روزبه بیان ببرنش!
نخودی خندید و گفت:
- گناه داره پسرم!
به واژه ی "پسرم" لبخند بزرگی زدم و همان طور که وسایل را روی میز کوچک درون آشپزخانه می گذاشتم گفتم:
- همه چی خوب پیش می ره؟خبر خاصی نبوده؟
سرخ شد و سریع گفت:
- نه.
چشمانم را باریک کردم و دستم را به کمرم زدم.
- داشتیم نازی؟
جلو آمد و در گوشم گفت:
- بعدا بهت می گم فعلا آبتین مشکوک می شه....
عقب رفت و با بغض گفت:
- گفته اگه به کسی بگم طلاقم می ده.
بلند گفتم:
- الحق که سادیسته!
فراز به طور ناگهانی وارد آشپزخانه شد و با خنده پرسید:
- کی سادیسته؟ها ها ها؟
زیر لب گفتم:
- هیشکی.
جلو آمد و ظرف ها را برداشت.
با لحنی کنایه آمیز گفتم:
- چه عجب یه تکونی به خودتون دادید.
مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
- آخه من بیام تنها این وسط به تو چی بگم؟
آمدم حرفی بزنم که که گفت:
- نه اصن جواب باباتو چی بدم؟بگم داریم در صلح و آرامش برنج دم می کینم؟
- خوب الان چرا اومدی؟
نیشخندی زد و گفت:
- خوب الان که تنها نیستی!
چشمانم را چرخاندم و با جدیت گفت:
- حالا برو خدا رو شکر کن من اومدم...آبتین پاشو رو پاش انداخته خانومی می کنه.
نازنین ریز خندید و من هم نیشخند زدم.
- بالاخره باید یه فرقی بین و تو و اون سادیست باشه!
فراز با نیشخند گفت:
- پس سادیسته اونه؟از دوران یونی حالش بدتر شده من پیشنهاد می دم با یه روان شناس مشورت کنید.
من و نازنین خندیدیم.
فراز که رفت با کنجکاوی پرسید:
- دوست پسرته؟
چشمانم گشاد شدند و با ناباوری فکر کردم:
یعنی این چیزیه که فراز هست؟دوست پسر؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- نه بابا...اون فقط...
با دقت گفت:
- دوسش داری؟
لبخند خجالت زده ای زدم و زیر لب گفتم:
- اوهوم.
نازنین با مهربانی گفت:
- خجالت نداره که!
لبخندم پررنگتر شد.چقدر خوب بود که ادای عروس ها را در نمی آورد و ادای خواهر شوهر ها را در نمی آوردم!
سر میز نشستیم . هیچ کس نمی خورد و همه به غذا خیره شده بودند.
همه بهت زده به غذا نگاه می کردند.لب هایم را جمع کردم و زیر لب گفتم:
- این قدر بده؟
فراز خندید و گفت:
- نه فقط ریختش جدیده.
آبتین چنگالش را جلو برد و یکی از سوسیس ها را جابجا کرد.
با تعجب پرسید:
- اینو چه جوری درست کردی؟
بابا با لبخند خاصی به غذا زل زده بود.
با دستپاچگی گفتم:
- سوسیسارو خورد کردم و همون طور خشک ماکارانیارو توشون فرو کردم بعد گذاشتم بپزن همین.
آبتین قیافه اش را کج و کوله کرد و با مسخرگی گفت:
- نه خوشم اومد...فراز بیا بگیرش آماده اس...
چشمانم را چرخاندم و دیدم فراز نیشش تا پشت کله اش باز است!
بابا سرفه ای کرد و همه چیز را نادیده گرفت (!) و گفت:
- مامانتم همیشه غذاهای عجیب درست می کرد...با این حال همیشه خوشمزه بودن...
سکوت برقرار شد.
آبتین در حالی که با غذایش بازی می کرد گفت:
- من یادمه صنمو نمی دونم.
سرم را سریع تکان دادم و پایین انداختمش.
دلم نمی خواست غم و حسرت و پشیمانی چشمان پدرم و بغض مردانه ی برادرم را ببینم.
فراز لبخندی زد و بحث را عوض کرد:
- آرمیتا یادت داده اینو؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.نیشخند زد و گفت:
- آخه اون دیوونه اس که همش این چیزا رو یاد می گیره یاد بقیه هم می ده...
اخم کردم و در حالی که چنگالم را به سمتش گرفته بودم گفتم:
- دیوونه خودتی.
خندید و بامزه نگاهم کرد.
بابا و نازنین جلوی ما نشسته بودند و من بین آبتین و فراز و در مقابل آن ها نشسته بودم.
آبتین که نصف بیشتر عمرش را صرف غذا دادن به من و موفق نشدن صرف کرده بود،با آرامش غذایش را می خورد و برای نازنین غذا می ریخت.
بابا هم از غذا خوردن من خبر داشت و چیزی نمی گفت ولی فراز تمام مدت به من چشم غره می رفت و غذا در بشقابم می ریخت.
من هم از ترس نگاهش و به خاطر این که ناراحتش نکنم می خوردم ولی واقعا حس می کردم نیاز به تلمبه دارم تا غذا را قورت بدهم!
دوباره به روز هایی برگشته بودم که باید به زور غذا به خوردم می دادند.دو قاشق هم نمی خوردم و این به خاطر انرژی زیادم بود.
همیشه هنگامی که زیاد از حد هیجان داشتم و خوشحال بودم این اتفاق می افتاد.نمی توانستم غذا بخورم.
وقتی دوباره بشقابم را پر کرد بی اراده گفتم:
- تو بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن غشی.
فراز بلند خندید و آبتین نیشخند زد.نازنین هم مثل همیشه با لبخند "خانومانه" ای ما را نگاه می کرد.
بابا با تعجب پرسید:
- غشی؟
ماندم چه بگویم.مضطربانه به فراز نگاه کردم.مطمئن بودم دلش نمی خواهد کسی بداند چرا که معتقد بود نسبت به او حس ترحم خواهند داشت.
در کمال تعجب من با خونسردی گفت:
- من به خاطر کم خونیم ضعف دارم و وقتی حالم بد بشه از حال می رم.
چشمان بابا تیره شدند.به آرامی پرسید:
- عوارض بیماری دیگه ایه یا این که...
فراز حرفش را قطع کرد و در حالی که غذایش را این ور و آن ور می کرد زیر لب گفت:
- سرطان خون.
سکوت شد و من با بغض به او خیره شدم.
دلم می خواست تنها بودیم تا بتوانم سرش را بغل کنم و بگویم:
تو که نمی خواستی بهت احساس ترحم داشته باشن چرا گفتی؟الان دیگه نمی تونم چشماتو ببینم اگه سرتو این جوری بندازی پایین!
بابا با لبخند پدرانه ای گفت:
-انشاالله که خوب می شی پسرم...
فراز چیزی نگفت.
آبتین با نگرانی نگاهش می کرد ولی نازنین بهت زده مرا نگاه می کرد.
دلش برایم می سوخت که پسر مورد علاقه ام در حال مرگ بود؟
مشغول خوردن غذایم شدم.برای سرپوش گذاشتن روی صورت در هم رفته ام و قورت دادن بغضم تمام بشقابم را خالی کردم ولی فراز دیگر نتوانست چیزی بخورد.
آن روز یک روز عادی و حتی می شد گفت خاص بود.روزی خالی از نگرانی برای فردا های تیره و روزی برای لذت بردن برای امروز های روشن.
آن روز خانواده ام را داشتم و پسری که چند ماه بود مرکز کهکشان فکر و قلبم شده بود...پسری که مشخص نبود چقدر درد می کشد و به روی خودش نمی آورد ولی مثل کوه تحمل می کرد و پشت سرم بود...
پسری که نمی دانستم اگر یک روز نباشد،باید چه کار کنم و به چه کسی پناه ببرم...
پسری که هر بار مرا می دید قلبم را پر از شادی می کرد و نمی دانستم اگر نباشد باید با آن جای خالی چکار کنم...
پسری که بزرگی حضورش جای خالی مادرم را تا حدی پر می کرد...
پسری که من دوستش داشتم و دوستم داشت...
پسری که نمی دانستم حالا که از من دور شده است،هنوز نفس می کشد یا...!
*****
*یکی از آرزوهاتو بگو*
این جمله را تایپ کردم و سریع فرستادم.
چند دقیقه نگذشته بود که جواب رسید:
*تو هنوز نخوابیدی جوجه موتوری من؟فردا صبح زود کار داریم ها D:*
از لفظ جوجه موتوری من نیشخندی زدم و ذوق زده شدم!
دوباره گردش هایمان را از سر گرفته بودیم...
سریع تایپ کردم:
*تازه ساعت دوئه...سر شب لاتاست D: بعدشم منو نپیچون*
دستم می لرزید و با هیجان منتظر جوابش بودم.از این همه اشتیاق و بچه بازی خنده ام می گرفت!
*لات؟ :| شما رو نمی دونم ولی من پسر صاف و ساده ایم خانوم D: آرزو؟کلا کلمه های آرزو،رویا،آرمان D: منو یاد تو میندازن جوجه*
چشمانم را چرخاندم و به خاطر اشاره اش به اسم آرمان و شیطنتش در استفاده از اسم های حساسیت برانگیز با دهان بسته خندیدم.
هنوز جوابش را تایپ نکرده بودم که اس ام اس رسید:
*بپر پایین جوجه D:*
قلبم ایستاد.منظورش چه بود؟!صد درصد...
سریع به بالکن رفتم و به کوچه ی تاریک خیره شدم.
فراز در حالی که کلاه سوییشرتش را روی سرش گذاشته و به موتورش تکیه داده بود،با جدیت به بالکن و من نگاه می کرد.
نفسم در سینه حبس شد.دفعه ی اولی بود که می خواستم ساعت دو برای دیدن به قول نازنین دوست پسرم پدرم را به اصطلاح بپیچانم!
سریع یک شلوار پارچه ای مشکی و مانتوی کوتاه جلو بسته ی سومه ای رنگی را پوشیدم.موهایم را بافتم و بعد از پوشیدن سوییشرتم و گذاشتن کلاهش روی سرم ه سمت در اتاقم رفتم.
بابا خیلی وقت بود که در اتاق آبتین می خوابید.
در اتاق را پشت سرم بستم و به آرامی از پله ها پایین رفتم.خدا را شکر شب ها بیدار نمی شد و خوابش هم سبک نبود!
در ورودی خانه را باز کردم و در حالی که راه می رفتم کفش های اسپرت سورمه ای رنگم را پایم کردم.به در خانه رسیدم و بازش کردم.موتورش و خودش دقیقا رو به روی در بودند.
تنها چیزی که درست به نظر نمی رسید (علاوه بر بیرون رفتن من از خانه در آن ساعت) حالت فراز بود.
لبه ی جدول نشسته بود و بازوهایش را بغل کرده بود.می لرزید و نفس هایش صدادار و منقطع بودند.
درد می کشید ولی صدایش در نمی آمد....
با درماندگی فکر کردم:
چقدر درد کشیده که حالا تو کنترل خودش حرفه ای شده...
جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.میان ان همه احساس وحشتناک یک دفعه فکر کردم:
این همون سوییشرتیه که واسه عید با هم ست خریدیم...
همان سوییشرتی که تنم بود،تن فراز هم بود.سرش را بالا آورد و با دیدنم قطره اشکی را که از گوشه ی چشم راستش پایین چکیده بود با پشت آستینش پاک کرد.
با صدای گرفته و مهربانی گفت:
- چه ضربتی آماده شدی.
کنارش نشستم و مثل او بازوهایم را بغل کردم.شب سردی در فروردین بود ولی فراز گرم گرم بود و این را از تماس بازوهایمان فهمیده بودم...
زمزمه کردم:
- خوبی؟
سرش را تکان داد.زیر لب گفت:
- یکم بدنم درد می کرد همین.
یک دفعه زیر خنده زد.بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- از بس درد کشیدی خل شدی فراز.
نگاهم کرد.چشمانش از شدت خنده پر از اشک شده بودند.با جدیت گفت:
- نخیرم.داشتم فکر می کردم عین این معتادایی شدم که تو ترکن...اونام این جوری بدنشون درد می گیره...
خندیدم.با لحن بامزه ای گفت:
- به این می گن آش نخورده و دهن سوخته.معتاد نشده داریم ترک می کنیم.
سرش را به سرم نزدیک کرد و با صدایی که مثل لالایی می ماند زمزمه کرد:
- تو چرا بیداری جوجو؟
گرمم شده بود و دلم می خواست سوییشرتم را در بیاورم.سرم را پاین انداختم.مطمئن بودم که سرخ شده ام.زمزمه کردم:
- خوابم نمیومد.
سرم را بالا آوردم و در چشمانش که درست مقابل چشمنم بودند خیره شدم.طلبکارانه گفتم:
- اصلا خودت چرا بیداری خروس؟
نیشخندی زد و نفسش را بیرون داد.نفسش عطر خوبی داشت و باعث می شد پلک هایم روی هم بیوفتند...
- تازه سر شب لاتاست جوجه.
پس از مکث کوتاهی زمزمه کرد:
- چرا خوابت نمیاد؟
گفتم:
- نمی دونم.
چشمانش برق می زدند...
زمزمه کرد:
- من می دونم...
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- چون عادت داری شبا قبل خواب صورتتو بشوری و خواب از سرت می پره.
از جواب غیر منتظره اش خنده ام گرفت با صدای بلندی خندیدم.
خنده ی آرامی کرد.
با شیطنت پرسیدم:
- از کجا می دونی من شبا صورتمو می شورم؟
نجوا کرد:
- چون بوی صابون بچه می دی...
نفسیم را با فوت محکمی در صورتش بیرون دادم.از کجا می دانست من شامپویم،کرم مرطوب کننده ام و صابونم همه مخصوص بچه ها بودند؟!
زمزمه کرد:
- شبا پوستت رنگ پریده تر می شه...لباتم قرمزتر می شن...
سرخ شدم.
- فراز؟
- جانم جوجه ی خجالتی قرمز من؟
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- اگه یکی از کنارمون رد شه...
سرش را مقابل سرم اورد و با یک ابروی بالا رفته در چشمانم خیره شد.
- می شه بپرسم این وقت شب جز من و تو که مشغول حرفای خاک بر سری هستیم کی ممکنه تو کوچه باشه استاد؟
خندیدم و او هم نیشخند زد.
کلاهش پایین افتاده بود و موهای مشکی و براقش را نمایان می کرد.دستم را در آن ها فرو بردم و سرش را به سمت عقب کشیدم.حالا چانه اش مقابل صورتم بود.
ریز خندیدم و گفتم:
- احساس قدرت بهم دست داد که می تونم با موهات این ور و اون ور بکشمت!
با لبخند کجی زمزمه کرد:
- می خوای بهت نشون بدم می تونم با موهات چکار کنم؟
آب دهانم را قورت دادم و خنده ام محو شد.
دستش را زیر سوییشرتم برد و دستش را در موهای شل بافته شده ام فرو برد.چنگ زد و سرم را سر جایش نگه داشت.
نفسم را در سینه حبس کردم و زمزمه کردم:
- موهام خراب می شن...
من به کل فراموش کرده بودم که در آن کوچه آبرو داریم!
من آبرو دارم!
صدای درون ذهنم که چند وقت بود ساکت شده بود بیدار شد و به من چشم غره رفت:
فرازم که آبرو نداره!
با پررویی گفتم:
به من چه خودش دختر مردمو خفت کرده!
صدا هم مثل خودم جواب داد:
دختر مردمم که داره له می شه زیر فشار!