ویرگول
ورودثبت نام
بی‌گانه
بی‌گانه
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دعای مادر

روی یک تپه در میانه‌ی دره‌ای پر از درخت و خانه ایستاده بودیم. تقریبا بلندترین تپه‌ای بود که کنار جاده دیده بودیم، به زور و زحمت به بالایش رفته و کنار هم نشسته بودیم. منظره‌ی غروب آفتاب در میان کوه‌های خاکستری رنگی که پر از درخت و خانه بودند، دلمان را برده بود با خودش. نورِ نارنجی رنگ غروب، روی صورتش افتاده بود و باد با موهایش بازی می‌کرد. لبخندی ساده بر لب داشت و به افق خیره شده بود.
یک جایی بالای کوهی در دوردست‌ها، خورشید داشت از این دره خداحافظی می‌کرد. سکوت مطلق... و صدای بادی آرام که در میان شاخ و برگ درختان می‌پیچید. چشم‌هایم را بستم، گرمای خورشید را می‌شد هنوز حس کرد، عطری که زده بود در باد پخش می‌شد، گرمای وجودش را کنارم احساس می‌کردم، صدای نفس‌های آرامش را می‌شنیدم، آرامشی در قلبم ته نشین می‌شد و دلبری می‌کرد. دستانش را آرام گرفتم، او محکمتر دستانم را گرفت. چشمانم را نیاز نبود باز کنم که بدانم همین لحظه، بدون اینکه نیاز باشد حرفی بزنیم، یکی از زیباترین لحظه‌های عمرم شده است.

«یک چیزی بگم؟ می‌دونی ما الان یک هفته‌ست که هر روز داریم غروب خورشید رو کنار هم تماشا می‌کنیم؟!» این را گفت و سرش را آرام بر روی شانه‌ام گذاشت. چشمانم را باز کردم و گفتم «جدی می‌گی؟ یک هفته شده؟ چه جالب!». گفت «آره. می‌دونی من فکر می‌کنم که اگر می‌خواستیم برنامه‌ریزی کنیم که هر روز در یک هفته بیایم غروب خورشید رو ببینیم، نهایتا یکی دو روز میومدیم و دیگه تموم میشد. ولی چون برنامه‌ریزی نکردیم، اینطوری شده! تو هم همینطور فکر می‌کنی؟ اگه برنامه داشتیم خراب میشد؟». من که داشتم به رنگ قرمز و نارنجی خورشید روی موها و چشم‌هایش نگاه می‌کردم، متوجه شدم که جمله‌اش تمام شده و حالا باید من چیزی بگویم! خب نمی‌شود هم در زیبایی و هم در گرمایش غرق بشوی و هم جواب فلسفه‌های ذهنش را بدهی در مورد برنامه‌ریزی‌هایی که نکردیم و غروب‌هایی که روزهاست تماشا می‌کنیم! گفتم «می‌دونی چیه؟ من واقعا درگیر فلسفه نیستم. دلم خواسته ببرمت غروب رو ببینیم، رفتیم. هر روز دلم خواسته، هر روز رفتیم! برای من مسئله خیلی ساده‌تره شاید!» . نگاهش را روی چشمانم قفل کرد و آرام می‌خندید. دستانم را کمی بیشتر فشار داد. گفت «یک چیزایی رو نباید قول داد، باید زندگی کرد»...
وقتی دید که من دارم فقط نگاهش می‌کنم و حرفی نمی‌زنم، دوباره با همان نگاه مخصوص به خودش که جان آدم را جلا می‌دهد و دلِ آدم را دستپاچه می‌کند، نگاهم می‌کرد. بعد از چند ثانیه سکوت و نگاه، گفت «می‌دونی تو جواب دعای مادرم هستی؟». من که انتظار چنین حرفی را نداشتم کمی جا خوردم و با خنده پرسیدم «یعنی چی؟!» نگاهی کرد، سرش را پایین انداخت و دستم را محکمتر در آغوش کشید.

خورشید دیگر غروب کرده بود. آسمان هنوز کمی رنگ و نور داشت از خورشیدی که پشت کوه‌ها پنهان شده بود. کنار هم نشسته بودیم. روی بزرگترین تپه‌ای که کنار جاده پیدا کرده بودیم، نشسته بودیم. سکوت، صدای باد، صدای نفس‌هایش، گرمای دستانش و بوی عطر موهایش که توی صورتم پر شده بود، من را در خودشان غرق کرده بودند. سرش هنوز روی شانه‌ام بود. گفت «باتو؛ من زن بودن و زندگی کردن را یاد میگیرم!». دستانش را محکمتر گرفتم.

امروز که برگردیم، در راه برگشت با صدای بلند آواز می‌خوانیم. یک چیزهایی را باید فقط زندگی کرد، وقتی دعای مادر هم کنارت باشد.

https://soundcloud.com/user-933286458/to-aane-man
دعای مادر
دعای مادر


داستان
برای زندگی، با عشق و نفرت - نوشته‌هایی از صادق جبلی (کلیه حقوق محفوظ است)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید