آسمان پر بود از ابرهایی روشن و تیره. تا چشم کار میکرد کوه بود و دشتهایی سبز رنگ که سایه ابرها آن را نقاشی کرده بود. گاهی از میان انبوه ابر، شاخههای طلایی رنگ از نور خورشید خودشان را به زمین میرساندند و دشت بزرگی از درختان چنار را در دوردستها روشن میکردند. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود و هوا بینهایت دلنشین بود.
در جادهای پیچ در پیچ، با مناظری زیبا و درختانی که هر چند قدم در کنار جاده قدم علم کرده بودند، صدای جیغ دختری جوان سکوت و آرامش را بر هم میزد! دختر در حالی که هنوز داشت از سر هیجان جیغ میزد گفت «خیلی حال میده! کاش میشد تو هم بیای این بیرون! میشه تندتر بری؟» و دستش را کمی محکمتر از دستگیره ماشین گرفت. روی لبهیِ شیشهیِ صندلیِ جلویِ ماشین نشسته بود، تا کمر از ماشین بیرون رفته بود و داشت با فریادها و خندههایش میگفت «آقا گاز بده دیگه! خیلی داری آروم میری!». گفتم «خیلی هم آروم نیست! ۴۰ کیلومتر سرعت داریم! خطرناکه خب!» ولی او صدای من را نمیشنید. با پایش به سمتم لگدی آهسته پراند و گفت «گاز بده! میخوام ببینم چطوریه!». از این کارش خندهام گرفت و سعی کردم کمی سرعت ماشین را بیشتر کنم. صدای موتور ماشین که اوج میگرفت، صدای جیغ و داد او هم بیشتر میشد! «خیلی باحاله! چه بادی میاد! خیلی خوبه!» و بلند بلند میخندید. در آن جاده خلوت، در نقطهای دورافتاده از شهر، در میان ابرهایی که آرام آرام داشتند بر روی سرمان باران میریختند و بازی نور و سایه خورشید روی دشتیهایی پر از درختان چنار و افرا، صدای خندههایش زیباترین بخش ماجرا بود.
«بارون شدید شده دیگه، بیا توو!» و انگاری که فراموش کردم صدایم را نمیشوند دوباره گفتم «بیا تو داری خیس میشی!» که ناگهان خودش را به داخل ماشین سُر داد و دوباره افتاد روی صندلی! چشمانش از هیجان برق میزد، موهایش خیسِ خیس شده بود، تمام لباسهایش هم خیس بود و لبخندی بر صورت داشت که ناخودآگاه من را هم خنداند. گفت «کلا خیس آبم! امروز سرما نخورم شانس آوردم!» هنوز جملهاش تمام نشده بود که دستم را بردم پشت صندلی و سوییشرتی که برایش آورده بودم را بهش دادم و گفتم «فکر میکردم که این دفعه هم سردت بشه! برات لباس آوردم، مخصوصا اینکه هوا ابری بود، گفتم حتما لازمت میشه». نگاهی با محبت و تعجب به من کرد و لباس را از دستم گرفت و گفت «عه این که سوییشرت خودته! اشکالی نداره من بپوشم؟ کثیف میشهها! ... بو میگیرهها! اندازه من میشه اصلا... میگم که تو دوست داری اینو من میپوشم؟ ... شاید بهم نیاد اصلا! بزرگ نیست!؟ میشه ... » که داشت همینطوری فقط حرف میزد. وقتهایی که تعجب میکند، هیجان زده میشود، ناراحت میشود، خسته میشود، گشنه میشود، دلتنگ میشود و خلاصه هر چه که میشود، تند تند حرف میزند و در آخرش با خودش فکر میکند که چقدر چرت و پرت گفته است و دوباره دستپاچه میشود و نگران که الان من دارم در موردش چه فکری میکنم که آیا خل و چلی چیزی هست یا نه و...! فقط وقتی دلش میگیرد... ساکت میشود، آنجاست که من با پرحرفیهایم به سراغش میروم و تا لبخندی به زور ازش نگیرم ول کن ماجرایش نیستم! گفتم «نه عزیزم اینو آوردم برای تو، فکر میکنم اندازت باشه. بپوشش راحت باش...» و او که هنوز داشت حرف میزد، ساکت شد و رفت به مرحله اینکه آیا الان من دارم فکر میکنم خل و چلی چیزی هست یا نه. که من داشتم فکر میکردم که چقدر خل و چلِ خوبی است! به اندازهای خل است که دنیا برایش رنگیتر باشد و به اندازهای چِل است که زیر باران در جادهای پر از ابرهای سفید و خاکستری و منظرهای زیبا از بازی نور و سایه بر پهنای افق، کیلومترها به دور از شهر، از اینکه به یادش بودم و برایش لباس آورده بودم هیجان زده شده باشد و دائما حرف بزند و حرف بزند و گاهی هم آهسته لگدی به من بزند و شاید هم مشتی بکوبد از روی علاقه!
وقتی لباسش را عوض کرد، کمی خشک شد و خسته خودش را بر روی صندلی ماشین انداخت، حسی عمیق از آرامش و تعلق در میانمان بود. آرامشی به رنگ سفید با خطهایی قرمز، موهایی خیس و صورتی خندان، جادهای پیچ در پیچ با درختانی بلند و بوی نمِ خاکِ تازه باران خورده. یکدفعه گفت «عه! اینو ببین چقدر قشنگه! رنگین کمان رو ببین!» سرم را که برگرداندم، برای اولین بار شروع و پایان رنگین کمانی زیبا را بر پهنه افق دیدم.
امروز، گوشی من پر شده است از عکسهای دشتی از چنار و افرا گسترده بر پهنای افق، رنگین کمانی بینهایت زیبا ،دختری با موهای خیس، که لباسم را بر تن دارد و ترکیبی عاشقانه از آرامش و دلی که حس تعلق دارد.