نور خورشید صبحگاهی، آرام و با وقار، از میان تار و پود پردهِ توریِ سفیدرنگی که از سقف تا به روی زمین میرسید و پنجرهی اتاق را پوشانده بود، بر روی چشمانم افتاد. چند دقیقهای بود که بیدار شده بودم. پای راستم را کمی از زیر پتو بیرون آورده بودم و دست چپم را به سمتش دراز کرده بودم و ناخودآگاه، آرام موهایش را نوازش میکردم. وقتی نفس عمیقی کشید، به خودم آمدم و بدون اینکه بیدارش کنم، سعی کردم از روی تخت بزرگ و سفید رنگی که حالا با نورِ زردِ خورشید، نارنجی دیده میشد پایین بیایم. پنجره اتاق کاملا باز بود و منظره زیبایی از کوه و خانههایی در دوردستها دیده میشد. «خدایا چقدر این صحنه زیباست... چقدر او زیباست... میشود در همین لحظه، ساعتها بمانیم؟»
بادِ مرطوب و خنکِ صبحگاهی به داخل اتاق میزد و پرده را آرام بالا و پایین میبرد. پشتِ پنجره، در یک تراس تقریبا کوچک، یک میزِ چوبیِ دونفره بود و یک گلدان زرد رنگ که داخلش چند شاخه گل رزِ قرمز قرار داشت، وسط میز قرار گرفته بود. هنوز دو فنجان بزرگ و زیبا از دیشب روی میز باقی مانده بود. من که حالا به کمک نسیمی که میوزید، کاملا بیدار شده بودم، به آهستهترین حالت ممکن، به سمت در تراس رفتم و دستم را دراز کردم و فنجانها را برداشتم. امروز، به همین سادگی و زیبایی، تبدیل شده بود به روزِ محبوبِ من. یک منظره زیبا در گوشهای از این شهر، یک تراس کوچک با یک میزِ چوبیِ ساده، دو فنجان که هنوز بوی قهوه میدادند در دستم، نور خورشید، نسیم خنک و دلنشین صبحگاهی و دختری زیبا با موهایی آشفته و لبخندی معصومانه که هنوز خواب بود.
چای هنوز دم نکشیده بود. نان تازهای که همین چند دقیقه پیش از سرکوچه خریده بودم، روی میز آماده بود. بوی نان و عطر چای فضای خانه را پر کرده بود. صبحها را دوست دارم، مخصوصا وقتی که خیلی زود بیدار میشوم و تا ساعتها میتوانم از همه چیز، با حوصله، لذت ببرم. امروز کارهای زیادی دارم که قبلا در موردشان فکر کردهام. جلسه ساعت ۱۰ با امیر، چک کردن کارهای رعنا روی پروژه فرهادی، تماس با مدیر پروژهی ارگ که اسمش یادم نیست، خرید چند دستگاه جدید برای کارگاه، جلسه با ریحانه برای پیگیری امور مالی شرکتها و جلسه مهمی که با هیئت مدیره داشتم. متن جلسهام را آماده نکرده بودم هنوز، آقای عبدی در هیئت مدیره چند وقتی بود که بدون آنکه بدانم چرا، با من مشکل پیدا کرده بود و در هر جلسه به دنبال چیزهایی میگشت که بتواند در موردشان اعلام نارضایتی کند. مخصوصا امروز که در مورد بودجهبندی سال آینده صحبت داشتیم و خدا میداند چند روز است که دارد خودش را برای این جلسه آماده میکند. آخر مگر میشود یک آدم انقدر بیدلیل به کسی گیر بدهد؟ شاید چیزهایی هست که من در مورد آقای عبدی و دوستانش نمیدانم.... ولی خب چه میشود کرد، شرکت که بزرگ میشود، مسایلش هم بزرگ میشود! کاش جلسهی امروز به خوبی تمام شود! کلی از برنامههایم به این جلسه بستگی دارد!
وقتی دستان کوچک و سردش از پشت، به دورم حلقه شد، داشتم به کارهای امروز فکر میکردم و تقریبا یادم رفته بود که چای دم کشیده، بوی نان در خانه پیچیده و نور خورشید تا وسط آشپزخانه تابیده. سرپا ایستاده بود، سرش را به پشتم چسبانده بود و هنوز خواب بود. گفت «سلام! بوی نون بیدارم کرد! عجب هوایی شده امروز!» برگشتم که نگاهش کنم، با دو دست، صورتش را پوشاند و گفت «نگام نکن چشمام پفِ خواب داره هنوز، بذار برم الان میام!» من که میخواستم دستانش را سریع بگیرم، دیر جنبیدم، سریع رفت به سمت دستشویی و خندید.
برگشتم، دو فنجان برداشتم تا چای بریزم. از داخل دستشویی با صدای بلندی گفت «خیلی دوست دارم وقتی صبحها دستت را در موهایم میکنی!»