بی‌گانه
بی‌گانه
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

مهمون من باش...

وارد خانه که شدم، هنوز بوی خاک می‌آمد. نور خورشید تا وسط‌های هال را روشن کرده بود، سماوری کهنه روی اجاق روشن بود، چند جعبه از وسایل که هنوز باز نشده بودند جلوی راهرو بود و بویِ نمِ بارانی که وسط تابستان دلش می‌خواست ببارد، خانه را پر کرده بود. از یک جایی در گوشه آشپزخانه، موسیقی آرامی در حال پخش بود. دستانم پر بود. در دستی صد و دو شاخه گل رز را تقریبا پنهان کرده بودم و در دستی دیگر چند پلاستیک پر از وسایل شوینده، چند ظرف و یک سری خرید‌های خِرت و پِرت دیگر داشتم.

«سلام عزیزم! خوش اومدی! ببین چقدر اینجا تمیز شده!» این را گفت با عجله و کمی بالا و پایین پریدن به سمتم آمد. یک دستش چند دستمال خیس بود و در دست دیگرش یک بطری، از محلولی که به نظر سفید‌کننده می‌آمد، داشت. خسته بود ولی در چشمانش شور و هیجان موج می‌زد. نگاهش راه دوست دارم. نگاهم که می‌کند، دلم گرم می‌شود. گرم می‌شود و این گرما می‌رود در جانم ته‌نشین می‌شود و دقیقا در زمانیکه یادم می‌رود چه می‌خواستم بگویم و چه می‌خواستم بکنم، دلم را قرص می‌کند. صحنه‌ای زیبا از خانه‌ای که بویِ نمِ خاکِ تازه باران خورده می‌داد، با چند جعبه روی زمین، یک سری خِرت و پِرت در دستانم و دختری زیبا با موهایی آشفته که پارچه‌هایی خیس در دست داشت، حواسم را پرت کرده بود.

«آخ آخ این دستات چقدر سنگینه! بده من بگیرم اینا رو» و دستمال‌های خیسش را بر روی میز پرت کرد. من که تازه متوجه شده بودم که چند لحظه است که در جا خشکم زده و دارم لبخند میزنم، سریع دستی که گل‌ها در آن بود را به پشتم بردم و دستی که چندین پلاستیک بزرگ داشتم را بالا آوردم و گفتم «نه اینا سنگینه، کلی چیز خریدم! اینا رو کجا بذارم؟» و به سمت آشپزخانه رفتم. گفت «ببین چقدر اینجا تمیز شده! همه کابینت‌ها رو دستمال کشیدم! هم داخلش هم بیرونش. نه یکبار! سه بار!» و نگاهم کرد که بگویم ممنونم عزیزم که انقدر زحمت کشیدی ولی من که حواسم به گل‌های دستم بود که دیده نشود، نگاهی کردم و گفتم «حتما خیلی خسته شدی! بیا بشین یکم استراحت کن!» ولی او هم حرفم را نشنید و سریع دستمال‌های خیسش را برداشت و به سمت کابینت‌ها چرخید، خندید و گفت «خیلی لوسم می‌کنی ها! خودم دوست دارم اینکارها رو بکنم!».

که راست می‌گفت، خودخواسته داشتم لوسش می‌کردم و نگرانش بودم که خستگی زیاد کار دستش بدهد. از یک روزهایی به بعد، همیشه بخشی از وجودم نگرانش است، بخشی که دوست دارد چتری باشد برایش که زیر باران که راه می‌رویم، دستش را بگیرم و نگران این نباشم که خیس می‌شود و شاید سرما بخورد و لباسش کافی نباشد. که لذت ببرد و من باشم که لذت بردنش را ببینم. سعی می‌کنم جملاتم را کوتاه کنم، ولی نمی‌شود. هر جمله وصل می‌شود به جمله بعد و گره می‌خورد به جمله قبل و می‌رود در کنار کلماتی که هنوز ننوشته‌ام و برمی‌گردد کنارم می‌نشیند و از جمله‌هایی می‌گوید که نمی‌شود بنویسم. خلاصه که جمله‌های امشب، وحشی هستند، آزاد و رها در میان مزرعه‌ای پر از گل‌های رز قرمز. امروز بار چندم است که برای چند لحظه سرجای خودم خشکم می‌زد و انبوهی از کلمات و واژه‌های زیبا و قلنبه به مغزم هجوم می‌آورند و در کنار گرمای نگاهش می‌نشینند و چای میخورند و به من که خشکم زده است می‌خندند.

گل‌هایی که در دست داشتم را از پشت سرش به جلوی صورتش گرفتم. جیغی کوتاه از سر خوشحالی زد و دسته‌یِ بزرگِ گل را محکم در آغوش گرفت و به سمتم برگشت و با صدایی که تقریبا به چیزی شبیه جیغ شبیه بود گفت «خیلی قشنگن!‌ کی خریدی اینا رو؟ من ندیدم اینا دستته! وای‌ی‌ی‌ی‌ی که چقدر دوستشون دارم!‌ حالا چرا این همه خریدی؟ گرون نشد؟‌ و...» اینجا به بعدش ترکیبی بود از جیغ، کلماتی نامفهوم که معنی ذوق کردن می‌داد، خنده، محکمتر بغل کردن گل‌ها و کمی بالا و پایین پریدن! سماور جوش آمده بود، باران شدیدتر شده بود و همین لحظه بود که دلم هوای دمنوش به‌لیمو و گل محمدی کرد. او هنوز داشت جیغ می‌زد و به سمت اتاقی در گوشه راهرو می‌دوید که شاید گلدانی برای این صد و دو شاخه گل جدیدی که به خانه آمده بودند پیدا کند لابد. کاش می‌شد همه حس و حال را نوشت. کاش کلمات کافی بودند.


هوا ابری بود. کم کم داشت نم باران شروع می‌شد. باد می‌وزید و هوا انقدر مطبوع بود که مجبورم کرد شیشه‌های ماشینم را پایین بدهم و صدای موسیقی را کمی بلندتر از همیشه کنم. پشت چهارراه منتظر سبز شدن چراغ بودم، سرم پایین بود و داشتم لیست خریدی که داشتم را برانداز می‌کردم. از سنگینی نگاهی که در کنارم بود، سرم را بالا آوردم. یک دسته‌یِ گلِ رزِ بزرگ در بیرون پنجره‌ی ماشین معلق بود. بیشتر که دقت کردم، دستان کوچکی را دیدم که پشت آن پسری خردسال پنهان شده بود. «آقا گل بدم؟ بیا یک شاخه گل بخر برای عشقت توی این هوا! گل خوب دارم‌ها!!». گل‌هایش را نگاه کردم، تازه نبود و حتی کمی هم خشک شده بودند. نگاه پسر اما داشت می‌گفت که این گل‌ها تازه‌ترین گل‌های روی زمین هستند. امیدوار بود که قبل از آنکه دیر بشود، همه را بفروشد ولی مگر این دسته‌یِ گلِ کهنه‌یِ به این بزرگی به همین راحتی فروش می‌رفت؟

گفتم «کل دسته‌ی گلت رو میخوام. چند میدی؟». پسر که هنوز داشت کلمات جدیدی را در ذهنش آماده می‌کرد که بگوید این گل‌ها تازه هستند و اگر در آب بگذاری شاید بشود چند روزی نگهش داری و از صبح نتوانسته گل بفروشد و...، نگاهش برای چند لحظه قفل شد، سکوتی کرد، لبخندی زد و گفت «همه بهت میدم، صد تومن!». من که از قیمت مناسبی که پسر پیشنهاد داده بود جا خوردم، گفتم «ارزون میدی‌ها! مطمئنی؟» گفت «آره، توی این چهارراه لعنتی هیچکس گل نمی‌خره! بیا همشو میدم به خودت، بگیر و برو! راضی ام، بیا بگیر و برو». گویی هر دوی‌مان به یک اندازه داشتیم به دنیا دهن کجی می‌کردیم. پولش را که دادم، دور زدم و داشتم سعی می‌کردم از میان ماشین‌هایی که در مقابل بودند راهی پیدا کنم که دیدم پسر داد می‌زنه «آقا! واستا! واستا!» و به سمتش ماشینم می‌دود. کنارم که رسید، دو شاخه گل را به سمتم گرفت و گفت «بیا اینا هم مال شما! دوتا گل مونده بود که تموم بشه! اینا رو مهمون من باش!» و گل‌ها را بر روی پایم انداخت و گفت «خدا خیرت بده!» گفتم «داده...» و از ماشین فاصله گرفت و با سرعت زیر باران دوید. باران چند دقیقه‌ای بود که شروع کرده بود به باریدن و حالا روی صندلی ماشینم، صد و دو شاخه‌یِ گلِ کهنهِ‌ی رز خودنمایی می‌کردند.


کنار پنجره آهنی بزرگی ایستاده بودیم. دمنوش به‌لیمو و گل محمدی در دستانم بود. باران به شدت داشت می‌بارید. همه چیز آنقدر زیبا بود که دلم نمی‌آمد چیزی بگویم. انگاری در این رگبارِ بارانِ وسطِ تابستانِ داغ، آسمان هم هوای عاشقی به سر داشت. کنارش ایستادم، دمنوشم را سرکشیدم و آرام به باران نگاه کردیم. تمام وجودم را گرما و آرامشی با عطر گل‌هایِ رزِ کهنه‌ای که حالا خانه را پر کرده بودند، گرفته بود. زندگی من شده است ترکیبی عجیب از ساعت‌هایی که ثانیه به ثانیه‌شان را بو می‌کنم، دلتنگی‌هایی که در آغوش‌شان می‌گیرم، چترهایی که زیر باران می‌برم و «نگاهش».


مهمون من باش...
مهمون من باش...


https://soundcloud.com/throwninthevoid/aaron-endless-song-live-waves



داستان
برای زندگی، با عشق و نفرت - نوشته‌هایی از صادق جبلی (کلیه حقوق محفوظ است)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید