لوکیشن: قم
زمان: ۱۵ اردیبهشت مصادف با ۲۲ رمضان (آخرین شب قدر)، ساعت ۲۳:۰۰
به همراه مادرم از خانه مادربزرگ به سمت خانهی خودمان برمیگشتیم. در پشت چراغ قرمزِ تقاطع خیابان امام و ۳۰متری کیوانفر بودیم که یک موتوری در حال گریه و زجه با صدای بلند بود. پشت تلفن داد میزد: «احمد پول بده وگرنه بچهام میمیره...»
صحنهی عجیبی بود، خواستم بهش بگم چی شده، که چراغ سبز شد و گریه کنان رفت. پشت سرش راه افتادم و چندتا بوق زدم تا نظرش جلب شد و ایستاد، رفتم جویای وضعیتش شدم. گفت، پسر کوچکش غده داشته و حالا وضعیتش وخیم شده و به همراه مادرش بیمارستانه، خودش هم کارگر شهرداریه و پول عمل رو نداره. اورژانس هم گفته که باید پول بدید وگرنه نمیتونیم عمل کنیم. اگر هم عمل نکنیم، تا صبح میمیره.
درونم یهو شروع کرد به جوشیدن. این آخه چه وضعیه! پدر خانواده جلوش چشمش بچهاش داره میمیره و فقط پول نداره. میزان پولی که نیاز داره رو جویا شدم، ۶ میلیون بود. بهش گفتم الان ۱ میلیون بدم تا شهریور میتونه پس بده؟ گفت که نمیتونه قول بده و احتمال داره نتونه پس بده. شمارهی همسرش رو که در کنار فرزندش بود رو داد و گفت که برای دریافت اطلاعات بیشتر با ایشون تماس بگیرم.
از مادرم خواستم که با اون خانم تماس بگیره و وضعیت رو جویا بشه. مادرم تماس گرفتن و دیدن که بچه در بیمارستان امام خمینی تهران هستش، اوضاعش وخیمه، دکتر اورژانس هم تلفن رو گرفت و وضعیت رو خیلی دقیق توضیح داد و گفت که اگر میتونیم کمک بکنیم وگرنه این بچه تا صبح میمیره.
شماره کارتشون رو گرفتیم و دیدیم که با یکی دوتومن کاری از پیش نمیره، باید عین ۶ تومن جور شه وگرنه...
خوشبختانه تا برسیم به خونه، تونستیم با چندتا تماس به فامیل، پول رو جور کنیم. فقط نکتهای که بود کمی احساس عدم اطمینان درونمون بودش. زنگ زدیم به داییم که تهران بود و گفتیم برو بیمارستان و وضعیت رو بررسی کن تا ما این پول رو بریزیم براشون و این بچه زنده بمونه. داییم هم موافقت کرد و شماره مادرِ بچه رو دادیم به داییم که با هم هماهنگ بشن.
از اینجا به بعد وضعیت کمی تغییر کرد. مادر بچه دیگه تماسهای مار رو یکی در میون جواب میداد و تماس داییم رو هم اصلا جواب نمیداد، صداش هم دیگه نمیلرزید، انگار نگرانیش به کم شده بود. تونستیم توی تماس کنفرانسی همه رو بیاریم روی خط و محل دقیقشون رو بپرسیم. چیزایی که میگفت کمی با هم تناقض داشت! ازش پرسیدیم شماره اسم و شماره تخت بچه رو بگو و اینکه ما الان میایم و پول رو مستقیم به حساب بیمارستان میریزیم که مشکلتون حل شه!
از این لحظه به بعد دیگه هیچ پاسخی از سمت اون خانواده نیومد! تقریبا ۱۰ دقیقه که گذشت، همه خوشحال و ناراحت بودیم. خوشحال از اینکه دیگه کسی قرار نیست تا صبح بمیره و ناراحت از اینکه ما داشتیم تو دام ماحیگیری (Phishing) یک دسته آدم میافتادیم که مثل همیشه با هیجانی کردن ماجرا میخواستن خیلی سریع پول رو بگیرن.
عامل دیگهای که باعث میشد تو اون لحظات خوشحال باشم، جور شدن سریع پول مورد نیاز بود. افرادی که مشارکت کننده هیچ چشمداشتی نداشتن و فقط حس نوع دوستیشون دلیلی شده بود، تا جایی که میتونن کمک کنن، تا یک جان زنده بمونه.
ته دلم یه چیزی داشت اذیتم میکرد که اگر یکبار دیگه پدری رو ببینم که داره گریه میکنه، با همین شور و شتاب میرم به کمکش یا نه.
اعتماد، موضوعیه که ارزشش از چند میلیون تومن خیلی بیشتره. در واقع به اعتماد ما ضربه وارد شد. این جور ماحیگیریا فقط چند میلیون تومن پول رو از بین نمیبره، بلکه اعتمادی رو از بین میبره که قابل قیمت گذاری نیست و باعث میشه مردم کمتر به همدیگه کمک کنن.
فردای اون روز به پلیس فتا زنگ زدم و گزارش رو کامل ارائه دادم و از شیوهی مکالمه صورت گرفته، مطمئن شدم، پلیس همون کار همیشگیش رو انجام خواهد داد! همون که همه میدونیم.
در چنین شرایطی ترجیح دادم بیام این اتفاق رو اینجا شرح بدم تا شاید بیشتر حواسمون باشه و آگاهانه به کسی که نیاز داره کمک کنیم و به اعتمادمون خدشه جدی وارد نشه.