سرم را از کتابم بیرون میارم فکر میکنم که چه جوری این داستان بی مزه رو تا تهش بخونم ...
هندرفری گذاشتم تا صدای ادم های تو مترو رو نشنوم
سرم رو که بالا آوردم مادر و دختر صندلی روبه رو رو دیدم دختر23 24 ساله بنظر میاد دختر زیباییه فتوکپی مادرش فقط مادرش چندتا خط و خطوط اضافه بابت سالهای بیشتر داره.
دختر در حال حرف زدن دست هاشو تکون میده مادرش ازش چشم برنمیداره نمی شنوم چی میگه ولی مادرش طوری نگاهش میکنه که انگار جذاب ترین داستان هستی رو داره میشنوه یه جاهایی وسط حرفای دختر چشم های مادر به نشانه ی تعجب گرد میشه یه جاهایی لبخند میزنه و دوباره چشم ها گرد میشه
کتاب را میبندم
شیرین ترین داستان امروز همینجاست،
چقدر دلم برای مامانم تنگ شد
برای اینکه جذاب ترین داستان هستی را براش تعریف کنم و اون با چشمای گرد به من نگاه کنه ...