ویرگول
ورودثبت نام
Behrouz Bonyadi
Behrouz Bonyadiمن می‌نویسم تا لحظات خاموش را شنیدنی کنم؛ واژه‌ها را به گفت‌وگوی درونی بدل می‌کنم، جایی‌که عشق و سکوت، معنا را بی‌صدا اما عمیق در جان جاری می‌سازند.
Behrouz Bonyadi
Behrouz Bonyadi
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

خانه‌ی شماره‌ی ۱۳

مقدمه

گاهی یک خانه، فقط چهار دیوار و یک سقف نیست. گاهی خانه، حافظهی مشترک دو انسان است؛ جایی که عشق، مرگ، و خاطره در آن نفس میکشند. این داستان سهفصلی، سفریست به درون خانهای که ویران شده، اما هنوز حرفهایی برای گفتن دارد

فصل اول: خانهی شمارهی ۱۳

در انتهای کوچهای فراموششده، خانهای بود با شمارهی ۱۳؛ دیوارهایش ترکخورده، پنجرههایش کور، و درِ چوبیاش همیشه نیمهباز. هیچکس نمیدانست چه کسی در آن زندگی میکند، یا آیا اصلاً کسی هست.

یک شب، مردی با چمدانی کوچک به آن خانه آمد. گفتند از شهری دور آمده، دنبال آرامش. اما از همان شب اول، صدای زمزمههایی از خانه شنیده شد. صدای گریه، صدای خندهای که بیشتر شبیه ناله بود، و گاهی صدای قدمهایی که انگار دنبال چیزی میگشتند.

مرد هر روز، یک خشت از دیوار خانه را برمیداشت و در حیاط دفن میکرد. میگفت: «دارم غمهاشو خاک میکنم.» اما خانه سبکتر نمیشد. برعکس، انگار هر روز سنگینتر میشد، تاریکتر، ساکتتر.

یک شب، مرد ناپدید شد. چمدانش ماند، در نیمهباز ماند، و خانهی شمارهی ۱۳ دوباره خالی شد. اما حالا، هر رهگذری که از کنار آن میگذرد، حس میکند چیزی از درون خانه نگاهش میکند. نه با چشم، با خاطره.

---

فصل دوم: آینهی بیصدا

مرد، نرفته بود. او در خانه مانده بود، اما نه در اتاقها، نه در حیاط. او در خاطرهی خانه حل شده بود. مثل بویی که از دیوارها بلند میشود، مثل نوری که از پنجرهی شکسته عبور میکند بیآنکه دیده شود.

روزی زنی آمد. چشمانش مثل غروبهای بیپایان بود، و صدایش مثل شعری که فراموش شده باشد. گفت دنبال کسی میگردد که روزی در این خانه زندگی میکرده. کسی که در سکوت، عشق را مثل شمعی روشن کرده بود و در تاریکی، آن را بیصدا خاموش کرده بود.

زن، در خانه قدم زد. هر خشت، هر ترک، هر سایه، چیزی به او گفت. نه با زبان، با حس. گویی خانه، حافظهی مشترک او و آن مرد بود. گویی عشق، در این خانه دفن نشده بود، بلکه به شکل دیوارها، به شکل باد، به شکل سکوت، باقی مانده بود.

او در ایوان نشست. شب آمد. اشباح عزا نیامدند. فقط نسیمی آمد که بوی خاطره داشت. زن گفت: «شاید عشق، چیزی نیست که در لحظه باشد. شاید عشق، چیزیست که در نبودن، معنا پیدا میکند.»

و خانه، برای اولین بار، نفس کشید.

---

فصل سوم: بازگشت به سکوت

زن، پس از سالها، دوباره به خانهی شمارهی ۱۳ برگشت. در را که باز کرد، بوی خاک نمزده و خاطرههای پوسیده به استقبالش آمدند. مرد، همانجا بود. نه پیر شده بود، نه جوانتر. فقط انگار زمان، دورش حلقه زده بود و او را در نقطهای ثابت نگه داشته بود.

چشمانشان در ایوان به هم رسید. نه اشک بود، نه لبخند. فقط سکوتی که از سالها دوری، سنگینتر شده بود. مرد گفت: «تو برگشتی.» زن گفت: «برگشتم، اما نه با همان دل.»

مرد نگاهش کرد. در چشمان زن، دیگر آن آتش نبود. فقط خاکستر بود. زن ادامه داد: «عشق، مثل خانهست. اگر سالها درش را ببندی، دیوارهایش ترک میخورند. من آمدم، اما دیوارهای دلم دیگر تحمل ندارند.»

مرد چیزی نگفت. فقط به ستونهای خانه نگاه کرد که هنوز ایستاده بودند، با تمام ترکها و زخمها. گفت: «شاید عشق، همیشه به شکل اولش برنمیگرده. اما میتونه شکل جدیدی پیدا کنه. مثل نوری که از شکاف دیوار میتابه.»

زن لبخند زد. نه از شادی، از پذیرش. گفت: «شاید. ولی من دیگه دنبال نور نیستم. فقط میخوام بدونم اون تاریکی، بیصدا منو فراموش کرده یا نه.»

و خانه، دوباره نفس کشید. این بار، آهستهتر. مثل کسی که میدونه خاطرهها برنمیگردند، اما هنوز جایی برای نشستن باقی گذاشته.

.

خاطره
۱
۰
Behrouz Bonyadi
Behrouz Bonyadi
من می‌نویسم تا لحظات خاموش را شنیدنی کنم؛ واژه‌ها را به گفت‌وگوی درونی بدل می‌کنم، جایی‌که عشق و سکوت، معنا را بی‌صدا اما عمیق در جان جاری می‌سازند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید