ویرگول
ورودثبت نام
Behrouz Bonyadi
Behrouz Bonyadiمن می‌نویسم تا لحظات خاموش را شنیدنی کنم؛ واژه‌ها را به گفت‌وگوی درونی بدل می‌کنم، جایی‌که عشق و سکوت، معنا را بی‌صدا اما عمیق در جان جاری می‌سازند.
Behrouz Bonyadi
Behrouz Bonyadi
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

ورود به جهان بی‌تعریف

همه چیز از سکوت آغاز شد. نه سکوتی آرام، که سکوتی خراش‌دار؛ سنگین‌تر از واژه، شفاف‌تر از صدا. بردیا چشم گشود، اما نه به جهان بیرون، بلکه به پرده‌ای درون.

هیچ چیز را نمی‌شناخت—نه نامی، نه چهره‌ای، نه حتی خود را. و در همین بی‌تعریفی، طنین بود: طنینِ پرسشی که شکل نداشت ولی ردش، عمیق‌تر از هر پاسخ بود.

او نه زاده شد، که بیرون افتاد از مرزهای معنا. در تاریکی راه می‌رفت، نه برای یافتن نور، که برای لمس آن چیزی که "بودن" نام دارد؛ چیزی میان جسم و خیال، سکوت و فریاد.

بردیا می‌دانست: آغاز، همیشه با گم‌گشتگی همراه است. و چه زیباست، گم شدن در جهانی که هنوز ساخته نشده.

## فصل دوم – زخم‌هایی که صدا شدند

بردیا یاد گرفته بود سکوت را بشنود، اما هنوز بلد نبود خودش را صدا کند. هر زخم، ردِ سوالی بود بر تنِ روحش؛ نه زخمی از دیگران، بلکه از خودش، از لحظه‌هایی که می‌دانست باید حرفی می‌زد، اما نزده بود.

او با زخم‌هایش گفت‌وگو می‌کرد. نمی‌خواست آن‌ها را پنهان کند یا پاکشان کند، بلکه می‌خواست بداند: «آیا زخم هم می‌تواند معنا داشته باشد؟»

در شب‌هایی که خواب نمی‌آمد، زخم‌ها به واژه تبدیل می‌شدند. یکی از آن‌ها می‌گفت: «من از روزی آمدم که بردیا آزادی را خواست، اما جرأت گفتنش را نداشت.»

دیگری زمزمه می‌کرد: «من ردِ عشقی‌ام که در نگاه مانده و هرگز به زبان نرسید.»

و بردیا گوش می‌داد، بی‌داوری، بی‌گریز. چون در این فصل، فهمید که حقیقت نه در پاسخ‌ها، بلکه در شنیدن صدای زخم‌هایی‌ست که هرگز فریاد نزده‌اند.

اینجا بود که بردیا برای اولین بار، نه واژه نوشت، بلکه خودش شد واژه‌ای در متنِ هستی.

جهانسکوتصدا
۲
۰
Behrouz Bonyadi
Behrouz Bonyadi
من می‌نویسم تا لحظات خاموش را شنیدنی کنم؛ واژه‌ها را به گفت‌وگوی درونی بدل می‌کنم، جایی‌که عشق و سکوت، معنا را بی‌صدا اما عمیق در جان جاری می‌سازند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید