ویرگول
ورودثبت نام
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبیاینجا خاطراتم را با شما به اشتراک می‌گذارم، اگر دنبال محتوای شاد و انگیزشی هستید به دیگر صفحه‌ها رجوع کنید!
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبی
خواندن ۳ دقیقه·۲۰ روز پیش

عمو عزت

عصر نهمین روز مرداد ماه است، مثل همیشه سرگرم کارهای خانه‌ هستم، تا خانه را برای مهمانی تولدم آماده کنم. خانه ما در کنار یک چهار راه بزرگ قرار دارد و سر و صدای ماشین‌ها موسیقی متن زندگی ماست. کارهای خانه را یک به یک انجام می‌دهم. غذاها هم از صبح روی اجاق غل می‌زنند و عطر آنها در خانه می‌پیچد. گرمای نفس گیر خانه صورتم را سرخ کرده و کولر آبی هم -مثل کولر پراید- جانی برای خنک کردن ندارد. موهایم را جمع می‌کنم تا شاید کمی خنک شوم؛ اما انگار نه انگار. سراغ ته‌مانده بستنی را از یخچال می‌گیرم که در لابه‌لای همهمه صدای ماشین‌ها، صدای مرد قسطی فروش توجه‌ام را به خودش جلب می‌کند. از روی کنجکاوی سمت پنجره می‌روم. چشمم به نیسان آبی رنگش می‌خورد که باربندش پارچه‌ای خاکستری دارد.

گوش هایم دیگر چیزی نمی‌شنود و خیره به او هستم. که ناگهان به گذشته پرت می‌شوم؛ به سال‌هایی دور. همان سال‌هایی که ایام عید برای دیدن مادربزرگ به روستا می‌رفتیم. روزهایی که همه چیز خیلی قشنگ‌تر بود.

خاطرات آن روزها مانند فیلم از جلوی چشمم می‌گذرد...

ذهنم روی یکی از آنها قفل می‌شود:

بعدازظهر یک روز بهاری در روستای پدری را به یاد می‌آورم.

کودکی شش ساله بودم و با دختران هم‌سن‌وسال فامیل، لابه‌لای درختان سیب و هلو حیاط زیبای خانه مادربزرگ، که با شکوفه‌های سفید و صورتی تزیین شده بودند، مشغول بازی کردن بودیم. پرندگان در آسمان روستا پرواز می‌کردند و آواز می‌خواندند. و نسیم خنکی که از صحرا می‌آمد، پوست صورتم را نوازش می‌کرد.

در روستای کوچک ما جز ده‌–‌دوازده خانه، چیز دیگری نبود.

سرگرم بازی‌های کودکانه‌مان بودیم که ناگهان صدای بوق بلندی به گوش رسید. دوان دوان به کوچه رفتم. مردی میان‌سال با شکمی برآمده و سیبیل‌هایی پرپشت از ماشین خود پیاده شد.

عمو عزت اهل روستای کناری بود و در آنجا یک بقالی نقلی داشت. یادم است یک روز عمه خانم می‌گفت که عمو عزت روی شیشه مغازه‌اش کاغذی چسبانده و روی آن نوشته: «هرچیزی می‌خواهی ببر، پولش را هر وقت داشتی بیاور.» خوش قلبی او زبانزد همه بود.

و از آنجا که روستای ما بقالی نداشت، او چند روز درمیان با آن نیسان آبی رنگ زیبایش برایمان وسیله و خوراکی می‌آورد.

عمو عزت روی ماشینش خیلی حساس بود و آن را همیشه تمیز نگه می‌داشت. پنجره‌های ماشین یک پرده زرشکی داشت که پایینش ریسه‌های کرم رنگ دوخته شده بود.

روی داشبورد یک خز زیبای مشکی رنگ پهن کرده بود که جلوه‌ای خاص به کابین ماشین می‌داد. حتی قالیچه‌ای زرشکی رنگ هم روی صندلی‌های چرمی آن پهن کرده بود. روی سقف ماشینش یک بلندگوی بزرگ قرار داشت. و او با فریادهایی که در بلندگو می‌کشید، اهالی روستا را دور خود جمع کرد: «رب... روغن... سیب‌زمینی... بستنی!»

همه دور ماشین جمع شده بودند. اما من روی پله‌های جلوی مسجد، ایستاده بودم و خرید کردن مردم را تماشا می‌کردم.

او بر خلاف ظاهر سخت و خشن‌اش، بسیار مهربان بود. وقتی سرش کمی خلوت شد، پرسید: «تو چی می‌خوای عمو جون؟»

بی درنگ گفتم: «بستنی!»

او همانطور که کفِ قسمت بار ماشین نشسته بود، از یخچال یونولیتی پشت سرش یک بستنی عروسکی به من داد.

اسکناس مچاله‌ هزار تومانی را، که چند روز پیش مادربزرگ به من عیدی داده بود از داخل جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم.

لبخندی زد و گفت: «برو عمو جون! اینم عیدی من به تو.»

به خانه برگشتم و روی پله‌های حیاط نشستم و بستنی را از کلاه شکلاتی عروسک شروع کردم. طعم‌اش مثل روزهایمان شیرین بود.


سال‌ها از آن روز می‌گذرد. حالا دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست اما من هنوز هم هر بار نیسانی آبی‌ رنگ با باربند خاکستری می‌بینم، یاد عمو عزت مهربان می‌افتم.

ماشیننیسان آبیدنده عقب با اتو ابزار
۲۷
۷
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبی
اینجا خاطراتم را با شما به اشتراک می‌گذارم، اگر دنبال محتوای شاد و انگیزشی هستید به دیگر صفحه‌ها رجوع کنید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید