ویرگول
ورودثبت نام
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه دانشجویی مسیرنشریه سیاسی، اجتماعی و ادبی مسیر؛ دانشگاه علوم پزشکی مازندران
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه دانشجویی مسیر
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

«جای او این‌جا بود»

"باز هم اول مهر آمده بود؛

و معلم، آرام،

اسم ها را می‌خواند:

ـ «اصغر پورحسین!»

پاسخ آمد:

«حاضر!»

ـ قاسم هاشمیان!

پاسخ آمد:

«حاضر!»

ـ اکبر لیلازاد!

پاسخش را کسی از جمع نداد."

چشم‌های تخسی دارد. تا به حال آرام ندیدمش. یک بار هم دیدم که سعی کرد نوک مداد را در پاک‌کن فرو کند تا ببیند نوک مداد می‌شکند یا نه‌. نشکست و مداد هم از پاک‌کن جدا نشد. تا آخر کلاس درگیر مداد و پاک کن بود‌ و فکر می‌کرد چون دست‌هایش را پشت نفر جلویی‌اش نگه داشته، نمی‌بینمش.

زنگ تفریح به کناری کشیدمش و با کمک هم، جان مداد را نجات دادیم و از دل پاک‌کن بیرونش کشیدیم؛ اما جای نوک مداد روی دل پاک‌کن ماند.

--------------------

"بار دیگر هم خواند:

«اکبر لیلازاد!»

پاسخش را کسی از جمع نداد؛

همه ساکت بودیم."

من شب گذشته خارج از شهر بودم و صداهای زیادی نشنیده بودم اما بچه‌ها؛ چرا.

با هم صحبت می‌کردند و غلیان احساساتشان وقت روایت هر قصه از زبان هر کدام، باعث می‌شد بازگویی‌های اخبار و روزنامهٔ صبح را فراموش کنم و زنگ علوم به روایت صاف و سادهٔ اضطراب و هیجان بگذرد؛ روایتی که در هیچ منبع خبری پیدا نمی‌کردم. روی سکوی کلاس نشستیم، دست‌های هم‌دیگر را گرفتیم و قول دادیم هر چه که شد، رنگ‌های شفاف پرچم کشورمان را فراموش نکنیم.

چشم‌های تخس، زنگ تفریح آخر به سراغم آمدند: محلهٔ آریا اینا خیلی شلوغه آقا. امروز که تعریف می‌کرد، فکر کردم شاید محله ما هم این‌جوری بشه فردا. بابام می‌گه ممکنه هرجایی رو بزنن.

ـ نگران نباش. هر چیزی ممکنه؛ ولی مهم اینه که ما یادمون نره خدا مواظب ماست و بهمون کمک می‌کنه.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

"جای او این‌جا بود،

اینک اما، تنها،

یک سبد لالهٔ سرخ،

در کنار ما بود."

سه ماه پر از تلاطم گذشت و در آستانهٔ ورود، من مطمئن نبودم: آیا همان کسی هستم که سه ماه پیش، از این در پا به بیرون گذاشته بود؟

وارد شدم.

کلاس خالی، صدای قلبم را به گوشم می‌رساند. روی نیمکت‌ها دست کشیدم تا رسیدم به نیمکت دوم، ردیف وسط.

نمی‌خواستم بایستم.

نباید می‌ایستادم.

روی نیمکت، از وسط، بچه‌ها خطی کشیده بودند که نیمکت را به چپ و راست تقسیم می‌کرد.

باید سبد گل‌های سرخ را روی قسمت چپ نیمکت می‌گذاشتم. باید سبد را می‌گذاشتم، می‌رفتم و برمی‌گشتم؛ یک ساعت دیگر، وقتی همهٔ کلاس پر بود و سمت چپ نیمکت دوم، ردیف وسط، پر از گل سرخ.

باید می‌رفتم و رفتم؛ بعد از نصب پرچم در بالایی‌ترین نقطهٔ تخته.

مدتی گذشت. زنگ پایان صف صبحگاهی خورد و بچه‌ها یکی یکی وارد شدند. بیرون در ایستادم و چهره‌های پشت گل‌های سرخ را تماشا کردم؛ که برای جنگ با شقی‌ترین موجودات روی زمین، چه معصوم بودند.

بچه‌ها وارد شدند و گل‌ها را در سبد گذاشتند.

چشم‌های تخس، آخرین نفر بود.

ایستاد و گل در دستش را تماشا کرد. چشمهٔ اشک جوشید و مرد کوچک، به من نگاه کرد: آقا...

ضربهٔ ملایمی به پشتش زدم و تا نیمکت همراهی‌اش کردم. گل را در سبد گذاشت و در جای خودش نشست: سمت راست نیمکت دوم، ردیف وسط.

-------------------

هر کودک، قصهٔ بلند آرزوهاست و امید ادامهٔ آن، علت زیبایی زندگی؛

و یک قصه، ۳۴ قصه، با سیاه‌ترین تیغ‌ها، به پایان رسیده بود.

قلب همهٔ ما، پاک‌کن چشم‌های تخس بود. تیزی شقاوت دشمن، به آن فرو رفته بود و تا ابد، جای غم و اندوه آریا و آریاهایی که سرخی گل‌های سرخ جاری در رگ‌هایشان، به سرخی خون شهدا در پرچم ایران اضافه می‌شد، روی آن مانده بود.

روی سکوی کلاس نشستیم، دست‌های هم‌دیگر را گرفتیم و به آریا، به هم، قول دادیم هر چه که شد، رنگ‌های شفاف پرچم کشورمان را فراموش نکنیم.

"همه ساکت بودیم؛

ناگهان در دل خود زمزمه‌ای حس کردیم...

غنچه‌ای در دل ما می‌جوشید...

گل فریاد شکفت!

همه پاسخ دادیم:

«حاضر!

ما همه اکبر لیلازادیم!»"

✍🏻فاطمه صادقی، ترم چهار علوم تغذیه

نشریه دانشجویی مسیر

| @masir_mazums |🌱

جنگ تحمیلیمرگ بر اسرائیل
۰
۰
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه سیاسی، اجتماعی و ادبی مسیر؛ دانشگاه علوم پزشکی مازندران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید