بعضی ها میبینند آنچه را که خیلی باید آرام بود تا دیده شوند. بعضی اوقات حس میکنیم که چیزی حس میکنیم که نباید در این دنیا حس کنیم چون آنقدر ظریف هست که با حس کردنش نمیتوان دیگر ادامه داد در این اجتماع تکراری . پس دیدی که همه چه شلوغ است و تکراری ؟
دیدی که همه باید با هم رشد کنند تا آن چیزهای مهم و عمیق و عجیب دیده شوند ؟ دیدی که همه باید با هم ثروتمند شوند تا قدرت دیدن داشته باشند ؟
دیدی که درد دیگری درد تو هست ولی نمیدانی .
دیدی که تو هم او هستی اما در زمان دیگری .
پس از فردا ببین:
آن مرد که در خیابان شریعتی دستفروشی میکند و هم آن مرد که با سرعت نور از کنارش ویراژ میدهد .
و هم آن نقاش که چهری پیرزنی میکشد و هم ان معمار نرم افزاری که به خیابان نمیاید.
و هم آن هوش مصنوعی که این متن را نوشت .
همه تنها چیز کمی می بینند
پس عشق چه شد ؟