اگر به نوجوانی خود بازگردیم، خیل اتفاقاتی را به یاد خواهیم آورد که موجب شرمساری ما شدهاند (و یا هنوز میشوند). چرا؟ این چرا از دو جهت برای من مطرح شده است. چرا در آن زمان، که روح در حال رسیدن به مراحلِ اولیهی بلاغتِ خود بود و عقل، با کمک تجربیات و تفکرات، هر چند خامگونه، اولین دربهای تکامل را به روی خود باز میکرد، اعمالی را انجام دادهایم و یا اتفاقاتی را پدید آوردهایم که موجبِ رنجشِ خاطر و پشیمانیمان در حال میشود؟ از دیدگاهی دیگر، میتوان پرسید که چگونه میتوانیم یقهی خودی را بچسبیم، که در آن میزیستهایم و باور داریم که تجربیاتش موجب شده که اکنون، به این خودِ واحدی که هستیم، برسیم؟
کوتاه بگویم، چرا آن کارها را کردهایم و چرا اکنون، از آنها پشیمانیم؟
جواب این دو را در یک اندیشه یافتهام. مسلم است که جویای حقیقت، قبل از یافتنِ حق، خودی را مییابد که در حالِ رشد است. این فرد برای رسیدن به هدفش، با روحیهای عاری از هرگونه ارزش، و یا سرشارِ از ارزشهای شالوده در غبارِ تردید، دست به انجام هر عملی و یا بیان هر سخنی میزند. سرانجام، با دو بازخورد مواجه میشود. ابتدا، جامعه، موافقت یا مخالفت خود را بدان عمل یا سخن بیان میکند. سپس، نفسِ اوست که وارد شده و بنای حقیقت (یا همان دیدگاهش) را تخریب و یا تقویت میکند. چگونه؟ با ریاضیاتی ساده میتوان دریافت که چهار حالت در صفِ احتمالات قرار میگیرند.
در رایجترین حالت، نوجوان بازخوردی مثبت از جامعه دریافت کرده و نفس نیز، از پیش و یا در همان لحظه، برای پذیرش آن، آماده شده است. این حالت، نوعی باور و ایمان، در ناخودآگاهِ شخص به وجود میآورد. مثال را دختربچهای در نظر بگیرید که قرآن در دست گرفته و با لبخندِ پدرش مواجه میشود. هم جامعه موافقت خود را اعلام کرده و هم نفسش، به لطف جو حاکمِ پیش از آن اتفاق، رفتار را جزوی از حقیقت میانگارد.
در حالت دوم، جامعه، همچنان به موافقت میپردازد، اما نفس، در همان لحظه و یا کمی بعد، با آن عمل یا سخن، مخالفت میکند. در اینجاست که فرد به تردیدی گرفتار شده و همواره با خود میپندارد که خطر فریبخوردنش، در کمین است و بایست رأی خود را از جامعه تمیز داد. چه بسا که این اتفاق در نوجوانی، سبب شود که شخص تا پایان عمرش دیگر نتواند به مرحله ایمان، یا همان حالت اول دست یابد. برای مثال، پسری را در نظر گیرید که به خواست خانواده، وارد مدارس نظامی شده، اما اندکی بعد متوجه میشود که روحیه لطیف و هنر-دوستش، زمختی و نظم یک افسر را نمیتواند در خود جای دهد. از این پس، او تردید دارد که جامعه با روحیه او آشناست یا نه؟ میتوان به سخن خود و دیگران گوش سپرد یا نه؟ اگرچه که تعلیمش را به مدرسهای هنری نقل داده و خانواده با او مخالفتی نکنند.
حالت سوم، مخالفت جامعه و موافقت نفس است. یاغیگری و سرکشیِ شخص در برابرِ جامعهاش، ماحصل این اتفاق است. هنگامی که تمام اعضای خانواده، مُتَفِقُالقول بر این میشوند که پسرشان نباید سیگار کشیدن را ادامه داده و یا دخترشان نباید پیرایش چهرهاش را تا این حد غلیظ کند، نتیجهای جز اعتیاد پسر و روسپیگریِ دختر به بار نخواهد آورد، اگر که نفس ایشان، هرگز زیر بار مخالفت، کوتاه نیاید (به بیانی دیگر حالت چهارم رخ ندهد). عجز و نالههایی شاعرانه که برخی به کمک آن، رویاها و خواستههایشان را، سرکوب شده بیان میکنند، همان یاغیگری خفته نوجوانی است که دیگر شور خود را از دست داده و تابی برای پایکوبی بر آن نمانده است.
در حالت چهارم، مخالفت جامعه و مخالفت نفس، با یکدیگر رخ خواهند داد. این حالت، حسی پیروزی در جامعه برای هنجارگونه کردن یک ناهنجار و احساساتِ تلفیقی از رنج، عذابِوجدان و شرم در نوجوان پدید میآورد. میزان عظمت عمل یا گفتارِ ناخودآگاهِ نوجوان و میزان مخالفت بروز داده شده از سوی جامعه، حجم این حس شرم را در فرد گسترش میدهد. چه رنجیاست به یاد آوردن اولین و آخرین باری که با زبانی گستاخانه، با معلم کلاس اولمان صحبت کردیم، و با خشم معلم، اولیا و دیگر دانشآموزان مواجه شدیم.
بابد در نظر داشت که مخالفت و موافقت، همیشه از سوی همه جوامع با یکدیگر همراه نمیشود و بدین ترتیب، احساسات و تفکراتِ نَفسِمان که اغلب در پسِ آن میآید نیز ترکیبی از چند حالت خواهد شد.
همچنین، نفسِ انسان، همواره موافقت یا مخالفت دائمی با یک عمل و رفتار در گذشته را پیش نمیگیرد. بدین شکل است که تغییراتی اساسی در زمانی کوتاه یا بلند، از برخی انسانها را شاهد خواهیم بود.
فراتر از بزرگوارانه بودنِ این که بیاندیشیم، اکنون نیز کامل نیستیم و هنوز در مرحله تنها آموختن و تنها گوش سپردن و سخن به میان نیاوردن هستیم، سادهلوحانه بودن این طرز تفکر است.
ما در ابتدا بیگدار، به هر آب و آتشی میزدیم و پس از آن، چه کوتاهمدت بوده چه بلندمدت، سکوت اختیار کردهایم تا نظر نفسمان را نیز بشنویم. و سپس بازخوردی را ارائه دادهایم. اگر بنا بر این باشد که همیشه سکوت اختیار کنیم، نه تنها دیگر عملی بیمقدمه انجام نخواهیم داد، بلکه دیگر صدای نفسمان را به درستی نخواهیم شنید، چرا که نفس، منشا رفتارهای ماست و اگر رفتاری از ما نبیند، دیگر صدایی از خود خارج نمیکند. این اصل برای جامعه نیز صدق میکند.
بیحرکت ماندن ما، بازخوردی از جامعه برنمیانگیزد. چه سکوت به جای انجام عمل باشد. چه سکوت پس از دریافت بازخورد از نفس و یا جامعه. آدمی بدان زنده است که آرام نگیرد. این سکوت، همان بنای حقیقت را در وجود ما، نیمهساخته رها میکند. دستیابی به واقعیت نیازمند آسمانخراشی از حقیقت است. که بتوانیم در طبقههای بالایی آن، دیگر ساختمانهای کوتاه و بلند را ببینیم و به واقعیت زندگی برسیم.
معذرتخواهی بنده رو پذیرا باشید. هم نگارش ضعیف است. و هم واژههای« نَفس»، «خود» و «ناخودآگاه»، بدون توجه به تفاوتهایشان ذکر شدهاند. اما از آنچه که از گذشتهام پشیمان نیستم، تصمیم گرفتم که این نوشته را منتشر کنم. :) )