تصور کنید عقابی را که نقش زمین شده و پروبال میزند و پا بر زمین میکوبد تا دوباره در کرانهی آسمان رها شود. اما نمیتواند.
به خاک نشستن چُنان اُبهتی در خاک، هر بینندهای را پریشان و غمگین میکند. اما غرشهای مهیبی که از کوفتن بالهایش بر خاک ایجاد میشود، چنان ترسی در دل همه میاندازد که کسی جرئت کمکرسانی نداشته باشد.
وقتی با تمام بلندپروازیهایم، دلم میگیرد،
وقتی با تمام گستاخیهایم، دلم برای معشوقه نوجوانیام تنگ میشود،
وقتی بند نظم در زندگیام در میرود و با شبها دست به گریبان میشوم،
وقتی در شبزندهداریهایم، بلندای غرورم را بر خاک مینشانم تا همچو زنی بیوه، شعری بسرایم،
احساس میکنم من هم عقابی زمینخورده هستم.
نه غرورم اجازه میدهد تا کسی پروازم دهد،
نه چیزی میتواند عقربههای ساعت را برایم نگهدارد،
نه کسی میخواهد در دل تنگم، جایی بهر خویش باز کند؛ دیدهای کسی به بیوه عشق ورزد؟
حس میکنم از من میترسند. حال میفهمم که چرا از نگاههای دلسوزانهشان، تهوعام میگیرد.
از این جماعت، اگر داوطلبی هم به من کمک کند، تنها برای این است که فردایاش، من را با دست به دوستانش نشان دهد و بگوید «ببینید، آن عقاب را من پرواز دادم».
این است جنسدلسوزیاشان. انگشتنما کردن علت است. عجیب مشتاقاند تا در آیندهای نزدیک، بر دیوار «از خود راضیام» تکیه زنند.
از این پس، هر چه من را به ایشان وصل کند، با هر چه که دستم آید میدرم.
همان به که دیگر قافیههای بیاثر را در قاب تندخوانی (رپ) حرام نمیکنم. اینان را چه به گوش تحلیلگرا. اینان را چه به شنیدن نغمههای صوت همایون. این رَمِه را چه به وزن و علم عروض. این گله را همان به که با طبلکوبیهای غربی، سرشان را تند تند تکان دهند و از این شادمانهی زودگذر، مست شوند.
تف به حملونقلِ عمومی و شخصیتان. منظورم این است که، ای کاش میشد با بزاق دهان، دود اگزوزهایتان را رهسپار فاضلابِ ریههای خودتان کرد. درست همان هنگامی که با شوق شتاب گرفتن، دنده را به قولی معکوس میدهید. دردا که هوای شهر را بس برای دوچرخهسواران کثیف کردهاید. قویتر، مهربانتر و تنهاتر از دوچرخهسوار سراغ دارید؟
تف به ...
تف به ...
(به دلیل توهین حذف شدند)
درود بر ذات آن سنگدلهایی که تخم کینهی من را در دل معشوقهام کاشتند. گفتم بر همه تف ریخته شد. بر شما حیف است. هر کدام از آنها میتوانستند بخشوده شوند، اما حسادت شما، تودهای سیاهوسفید از انتقام در دلم برآشفته و در زیرش مشعلی سوزناک و خفته از خشم و انتقام پیداست. همان به که با تف، این شعلهها را خاموش نکنم.
بر حذر باشید که من (نویسندهی همین چند خط چرک و لجن) به هیچ ماوراء، فراسوی و یا متافیزیکی اعتقاد ندارم. پس تنها از داشتههایی که برای ذهن کوچکم قابل درک باشد، مایه میگذارم. و انتقامم را به روزی که از آمدنش مطمئن نیستم، موکول نمیکنم. وقتی آن قدر قدرتمند نشدهاید که حکم و کیفر دهید، از عواقب احساسات زودگذرتان، از عواقب زیادهروی در غرایزتان برحذر باشید. همین عواقب، علت میشوند تا قدرتمندترینها پدید آیند. آنگاه همان قویمردان، با گناههای قدیمیتان، شما را کیفر میدهند.
از آزار بچه عقابی که پرواز میآموزد، بترسید. از نیشخند به عقابی که در خاک گرفتار شده، بترسید. روزی هر دو برمیخیزند و اولین طعمه ایشان میشوید. باری که این همان چرخه طبیعت است. طبیعتی که از اسمش برای عیشونوشهایتان به خوبی سواستفاده میکنید. اما از غضباش غافل ماندهاید.