داستان را از یک روز عادی در نبراسکا شروع میکنم، من اهل یک خانواده ساده و کوچک در یکی از محله های متوسطه اینجا هستم. یک خواهر و یک مادر کل دارایی حقیقی من در این دنیای خاکی به حساب می آید.
7 سال پیش من هم یک پدر و هم یک برادر بزرگتر داشتم، آن ها نیز مانند همه سخت کار میکردن ! پدرم آن طور که یادم می آید نظافتچی کشتی ها اسکله واکندی بود، پدرم برای در آوردن خرج و مخارج خانواده ( از آن جایی که خواهرم یک نوزاد بود ) دو شیفت کار میکرد ! تا این که یک شب از بیمارستان به ما خبر دادند که حال پدرمان مناسب نیست و باید هر چه سریع تر خودمان را به بیمارستان برسانیم.
مادرم تا این خبر را شنید بدون این که چیزی در چهره اش عوض شود به برادرم گفت که یک تاکسی بگیرد و حاضر شود. مادرم زن قوی بود ولی با این حال میتوانستیم از چشمانش غم و دلواپسی را ببینیم.
نصف شب بود، الیزابت در گهواره خوابی راحت میکرد و مادرم، من را مسئول محافظت از کسی کرده که دلیل تمام این اتفاقات شوم بود. حیف که نمیتوانستم از دست آن خلاص شوم چون که میدانستم مادرم به او بسیار وابسته است! خدا شاهد است که چند بار به فکر راهی برای از بین بردن آن بچه کردم ! زیرا میپنداشتم از وقتی که الیزابت به دنیا آمده جز بدبختی برای خانواده ما چیزی نداشته!
من هیچ وقت در مورد این افکار به کسی چیزی نگفتم چون با این که نوجوانی بیش نبودم ولی میدانستم که تصوراتم مال من نیست بلکه شیطان آن ها را به ذهن من آورده است تا خانواده ام را نابود کند.
مادرم همیشه میگوید: تا وقتی که ما در کنار هم هستیم، هیچ چیزی نمیتواند ما را از پای در بیاورد... شاید چون پدر پیش ما نبود این اتفاق ها برایش افتادن. بعدها فهمیدم که پدر به خاطر کار زیاد و خستگی دچار یک جور فلج موقت شده بود، اما رئیس پدر فردی مهربان بود و با استراحتش موافقت کرد! اما پدرم به برادرم گفت که او فردی ظالم است و تنها دلیل تلفنش این بود که خود را از شر بیمه و کاغذ بازی خلاص کند ! پدرم گفت که در آخر ماه او هر چقدر به سرکار نرود رئیسش از حقوقش کم میکند و بعید نیست که آن را اخراج کنند.
به همین خاطر برادرم را به واکندی فرستاد تا در نبود پدر او جایش کار کند.
بعد از یک هفته پدر را از بیمارستان مرخص کردن و این در حالی بود که مادرم میگفت دکترش گفته باید تا یک ماهی در آنجا بماند. اما پدر میخواست هرچه زود تر به خانه برگردد برای همین سعی میکرد که به دکترش نشان بدهد که حالش بهتر است.
اما من فکر میکنم که پدرم از سر دلسوزی پسرش که جای او کار میکرد و از طرفی به خاطر هزینه های زیاد بیمارستان تصمیم به انجام همچین کاری گرفته است. برادرم استفانی قبل از این ماجرا برای دانشگاهش درس میخواند ولی به خاطر کار زیاد مجبور به ترک تحصیل شد. وقتی پدر این را فهمید استفانی را با کمربند محکم به کتک بست ولی برادرم هیچ چیزی به زبان نیاورد. ولی این دعوا بیش از یک روز طول نکشید، زیرا پدرم فردی منطقی بود و از این که این کار را با استفانی کرده بسیار پشیمان شد ( شاید فراموش کرده بود که خودش از استفانی خواسته بود که سرکار برود !) به خاطر همین فردای آن روز به استفانی گفت که وسایلش را جمع کند و هر دو آن ها سوار یک تاکسی شدند و به سمت مدرسه شبانه روزی واکیندا رفتند. از آن روز فقط چهره جدی پدرم به یادم می آید که میگفت " در نبود من مراقب خواهر و مادرت باش " هرچند همیشه این حرف را میزد!
تا واکیندا 4 ساعت راه بود ولی سفر آنها تا کنون 7 سال 4 ماهی است که طول کشیده...