امسال محرم بوی عجیبی داشت ، اصلا این سالها همه چی عجیب است ، هیچ چیز سرجایش نیست ، هیچ چیز عین قبلها نیست ، امروز شام غریبان یاد خاطره ای افتادم که مینویسمش ، چندین سال پیش نه کرونایی بود نه ویروسی ، شام غریبان بهمراه دایی ام طبق سنت در محله های مختلف شهر میچرخیدیم و شمع روشن میکردیم ، نذری های مختلف در این مسیر زیاد بودن چه دم خانه ها و چه داخل هیئتها و مساجد، در کوچه پسکوچه های محله ای قدیمی و فقیر از شهر داشتیم رد میشدیم که صدایی آرام توجهم را جلب کرد ، صدایم زد "پسرم ، پسرم" وقتی برگشتم زیر نور چراغ قدیمی که بالای تیرکی چوبی قرار داشت پیرزنی خمیده قامت دیدم ، سمتش رفتیم و گفت بیایید سوی خانه ام براتون نذری دارم ،سنگینه ببخشید نتونستم بیارم اینجا بیزحمت بیایید در خونه، دنبالش داخل کوچه های قدیمی براه افتادیم ، کوچه اینقدر تنگ بود که دو نفر بسختی میتونستن رد بشن و ته کوچه بالاخره به دری رسیدیم ، بالای در پرچم کهنه و سبزی چشم هارا متحیر میکرد ، پیرزن گفت پسرم صبر کنید برایتان چایی بیاورم ، دست ما استکانهایی داد از جنس چینی سفید با گلهایی قرمز بعد رفت یک قوری اورد ، بیار پسرم برایت چایی نذری بریزم ، چایی را که ریخت گفتم قبول باشه حاج خانم ،گفت من پای گشتن ندارم برا منم دعا کنید ، درب منزلش را با پرده ای مندرس پوشانده بود از وضعیت اونجا راحت میشد حدس زد ،،پیرزن تمام دارایی اش را آورده بود ، پیرزن تماما برای حسین نذر کرده بود ، طعم این چایی با تمام چایی هایی که خورده بودم فرق داشت ، موقع خوردن داشتم به این فکر میکردم که معجزه چیست و این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست ، شاید معجزه همین چیزهای کوچیکه که اصلا بهش دقت نمیکنیم، حسین هرکه بود معجزه میکند باما ، دلتون حسینی