«یک روز به دیدار بهنام نظری، مسئول گشت مهاباد، می روم و چند روزی آنجا می مانم. در حال تقسیم هدایای دانش آموزان بین پایگاه ها می بینم یکی از فرماندهان با ریش روشن و بلند، توی خودش رفته و به بچه های نوجوان بسیجی خیره مانده است. می گویم برادر، برادر، جواب نمی دهد. می گویم حاجی، حاجی. باز هم جواب نمی دهد. نزدیکش می روم و می گویم: «کجایی دادش، نگران نباش یا خودش میاد یا نامه ش!»
لبخندی می زند و می گوید:«به این بچه ها نگاه کن، اینا آینده انقلابن، باید چند سال دیگه کشور و مملکت رو اداره کنن.»
بهنام نظری می آید و می گوید:«ایشان محمد بروجردی فرمانده کل منطقه است.» باورم نمی شود فرمانده منطقه اینقدر خاکی باشد.
یک بار دیگر می خواهم به ارومیه بروم که تصادفی از جاده مهاباد رد می شوم. سری به بهنام نظری می زنم. دوباره بروجردی را می بینم که به سمت روستای دارلک می رود تا یک زن حامله را به بیمارستان برساند. از روی احساسات انسانی فداکاری می کند. چون وسیله نقلیه ای نبوده، خودش می رود تا آن زن را به بیمارستان برساند. در بیست و پنج کیلومتری مهاباد به طرف نقده، به طرفش تیراندازی می کنند و ماشینش روی مین رفته و با همراهانش به شهادت می رسد.»
عصرهای کریسکان(خاطرات امیر سعیدزاده)، نوشته کیانوش گلزارراغب، صفحه 103