فرادستی، سلطهگری، سلطه یا هژمونی (به فرانسوی: Hégémonie) مفهومی است که برای توصیف و توضیح نفوذ و تسلط یک گروه اجتماعی بر گروهی دیگر بهکار میرود. در این فرایند، گروه مسلط یا فرادست، نه تنها با استفاده از قدرت و زور، بلکه از طریق ایجاد خشنودی و رضایت نسبی در گروه تحت سلطه یا فرودست، به این جایگاه دست مییابد. هژمونی تنها به معنای اعمال قدرت مستقیم و تحمیل از طریق زور نیست؛ بلکه به شیوهای نرمتر و پیچیدهتر اشاره دارد که در آن، گروه فرادست موفق به کسب پذیرش و حتی رضایت ضمنی گروه فرودست میشود.
این مفهوم در زمینههای مختلف سیاسی، اقتصادی و نظامی بهکار میرود و به تسلط یا کنترل یک دولت یا مجموعهای از دولتها بر دیگران اشاره دارد. در معنای گستردهتر، هژمونی میتواند به نفوذ و تسلط یک جمع یا نهاد خاص بر یک جامعه یا گروه بزرگتر نیز اشاره داشته باشد. به این ترتیب، هژمونی نه تنها به معنای کنترل فیزیکی، بلکه به معنای کنترل ذهنی، فرهنگی و ایدئولوژیک نیز تعبیر میشود که در آن، ارزشها، باورها و نگرشهای گروه فرادست بهطور ناخواسته و تدریجی به گروه فرودست تحمیل شده و پذیرفته میشود.
بهطور کلی، واژه "هژمونی" به مفهوم تسلط و برتری اشاره دارد که به معنای داشتن نفوذ و قدرت بیشتر در زمینههای دیپلماسی و روابط بینالمللی بین دولتها است. این مفهوم نشاندهنده توانایی یک دولت یا مجموعهای از دولتها در اعمال نفوذ خود بر سایر دولتها و تاثیرگذاری بر تصمیمات و سیاستهای بینالمللی است. در این چارچوب، دولتهای دارای هژمونی قادرند از طریق قدرت دیپلماتیک، اقتصادی یا حتی فرهنگی، روابط بینالمللی را به نفع خود شکل دهند و کنترل قابلتوجهی بر روندهای جهانی داشته باشند.
برخی پژوهشگران، واژه هژمونی را در زمینه نفوذ نظامی نیز بهکار بردهاند. برای مثال، میتوان به نفوذ نظامی ایالات متحده در جهان در سده بیست و یکم اشاره کرد، جایی که این کشور توانسته است از طریق حضور نظامی گسترده، برتری خود را در مناطق مختلف جهان به نمایش بگذارد و بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بر تحولات و سیاستهای کشورهای دیگر تاثیر بگذارد. این نوع از هژمونی نظامی، نشاندهنده قدرتی است که فراتر از مرزهای ملی عمل میکند و بر صحنه جهانی تسلط مییابد.
بهطور کلی، واژه "هِژِمونی" در گفتارها و مباحث سیاسی مختلف ممکن است به معانی متفاوتی تعبیر شود. این مفهوم بسته به زمینه و کاربرد خاص خود، میتواند به اشکال مختلفی از تسلط و نفوذ اشاره داشته باشد. به عبارت دیگر، هژمونی در هر گفتمان سیاسی میتواند ابعاد و جنبههای متفاوتی از قدرت، کنترل و برتری را به تصویر بکشد، و معنای آن بهطور مستقیم به زمینهای که در آن بهکار میرود، بستگی دارد. به همین دلیل، در تحلیلهای سیاسی و اجتماعی، این واژه ممکن است با توجه به شرایط خاص و دیدگاههای گوناگون، معانی و کاربردهای متنوعی پیدا کند.
واژه "هژمونی" از کلمه یونانی "هِگِمونیا" (ἡγεμονία) ریشه میگیرد که به معنای "سلطان بودن" یا "تسلط بر دیگری" است. در دوران باستان، یونانیان این اصطلاح را برای توصیف تسلط سیاسی و نظامی یک شهر یا دولتشهر بر شهر یا دولتشهر دیگر به کار میبردند. این واژه بهویژه در زمینه اتحادها و روابط بین دولتشهرهای یونانی کاربرد داشت، جایی که یک دولتشهر با استفاده از قدرت نظامی و سیاسی خود، بر دیگران مسلط میشد.
به عنوان نمونه، بین سدههای هشتم و یکم پیش از میلاد، دولتشهر اسپارت موفق شد بر اتحادیه پلوپونزی که شامل چندین دولتشهر دیگر بود، تسلط پیدا کند. این هژمونی اسپارت نه تنها به معنای برتری نظامی بود، بلکه شامل نفوذ سیاسی و کنترل بر تصمیمات جمعی این اتحادیه نیز میشد. از این رو، هژمونی در این زمینه تاریخی به معنای اعمال قدرت و نفوذ یک دولتشهر بر سایرین و حفظ این تسلط از طریق ترکیبی از قدرت نظامی، سیاست و دیپلماسی بود.
هژمونی در روابط بینالملل که با اصطلاحاتی همچون فرادستی، سلطهجویی، چیرگیخواهی، سیادتطلبی و استیلاخواهی نیز بیان میشود، به وضعیتی اشاره دارد که در آن یک قدرت جهانی بدون رقیب بهطور کامل بر صحنه بینالمللی مسلط شده و هیچ نیرویی در سطح جهان قادر به چالشکشیدن یا مقابله با آن نیست. در چنین شرایطی، این قدرت هژمونیک توانایی تعیین جهتگیریهای کلان سیاسی، اقتصادی، نظامی و فرهنگی جهان را داراست و نفوذ آن چنان گسترده است که سایر کشورها و بازیگران بینالمللی مجبور به تبعیت از قواعد و استانداردهای تعیینشده توسط این قدرت میشوند. به عبارت دیگر، هژمونی در این مفهوم به معنای تسلط بیچون و چرای یک کشور یا ائتلافی از کشورها بر نظام جهانی است، به گونهای که هیچ نیرویی نمیتواند با آن بهطور جدی رقابت کند.
همواره میان دولتها رقابتی پایدار برای اعمال و گسترش قدرت در سطح جهانی یا منطقهای وجود دارد. این رقابتها بهطور معمول در حوزههای مختلف سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی به وقوع میپیوندند. یکی از برجستهترین نمونههای این رقابتها در دوران معاصر، تقابل و رقابت بین چین و ایالات متحده آمریکا است. این دو قدرت بزرگ جهانی، هر کدام تلاش میکنند تا نفوذ خود را در عرصههای مختلف بینالمللی افزایش دهند و بر روندهای جهانی تاثیرگذار باشند.
چین با سیاستهای اقتصادی و ابتکاراتی مانند "کمربند و جاده"، به دنبال گسترش حضور و نفوذ خود در آسیا، آفریقا و حتی اروپا است. از سوی دیگر، ایالات متحده آمریکا با استفاده از اهرمهای نظامی، اقتصادی و دیپلماتیک، همچنان در تلاش است تا موقعیت هژمونیک خود را حفظ کند و از قدرتیابی رقبای خود جلوگیری کند. این رقابت نه تنها در صحنه جهانی، بلکه در مناطق مختلف و در تعاملات پیچیده بینالمللی نیز بهوضوح دیده میشود و تأثیرات گستردهای بر توازن قدرت جهانی دارد.
پس از پایان جنگهای جهانی اول و دوم، شاهد شکلگیری گروه جدیدی از دولتهای فرادست یا مسلط بودیم که نقش کلیدی در تعیین ساختار قدرت جهانی ایفا کردند. این دولتها شامل چین، فرانسه، اتحاد جماهیر شوروی، بریتانیا و ایالات متحده آمریکا بودند، که همگی بهعنوان اعضای دائمی شورای امنیت سازمان ملل متحد دارای حق وتو شدند. این حق وتو به این کشورها امکان داد تا در تصمیمگیریهای کلان جهانی، نفوذ و قدرت بیشتری داشته باشند و به عنوان بازیگران اصلی در نظام بینالمللی ظاهر شوند.
این پنج کشور تا به امروز نیز بالاترین سطح فرادستی یا هژمونی را در جهان حفظ کردهاند، و نقش آنها در شکلدادن به سیاستهای جهانی همچنان برجسته است. اما باید توجه داشت که پس از جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده بهعنوان دو ابرقدرت اصلی جهان شناخته شدند و هژمونی اصلی در سطح بینالمللی را به دست گرفتند. این دو کشور در دوران جنگ سرد، درگیر رقابت شدیدی برای تسلط جهانی بودند که تأثیرات گستردهای بر سیاستها، اقتصادها و ائتلافهای بینالمللی داشت. اگرچه اتحاد جماهیر شوروی با فروپاشی در اوایل دهه 1990 از صحنه خارج شد، اما ایالات متحده همچنان بهعنوان یکی از بازیگران هژمونیک اصلی در جهان باقی مانده است.
پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در اوایل دهه 1990 و پایان دوران جنگ سرد، جهان وارد دورهای از تغییرات عمیق و بازتعریف قدرتهای جهانی شد. در این دوره، ایالات متحده آمریکا بهطور موقت در موقعیتی نسبتاً بیرقیب قرار گرفت و دوران فترت دهسالهای را پشت سر گذاشت که تا سال 2001 بهطول انجامید. این دوره، با تأکید بر بازسازی اقتصادی و تقویت موقعیت جهانی آمریکا، بهویژه از طریق مشارکت در سازمانهای بینالمللی و توافقات اقتصادی، همراه بود.
با وقوع حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001، ایالات متحده آمریکا وارد مرحلهای جدید از قدرت جهانی شد. این حملات که بهوسیله گروه تروریستی القاعده سازماندهی شده بود، موجب شد تا ایالات متحده با اجرای سیاستهای جدید و آغاز جنگهای ضدتروریستی، به ویژه در افغانستان و عراق، سطح جدیدی از فرادستی را در عرصه بینالمللی تجربه کند. این تحولات باعث شد که آمریکا بهعنوان قدرتی بیرقیب و غالب در نظام جهانی ظاهر شود، بهطوریکه نقش آن در سیاستهای جهانی، امنیت بینالمللی و اقتصاد جهانی بهشدت تقویت شد.
در نتیجه، ایالات متحده به مرحلهای از هژمونی جهانی دست یافت که با تواناییهای نظامی، اقتصادی و سیاسی خود، نقش اصلی را در تعیین روندها و ساختارهای بینالمللی ایفا کرد. این موقعیت، باعث شد که آمریکا به یکی از قدرتمندترین بازیگران جهانی تبدیل شود که توانایی شکلدهی به نظم و قوانین بینالمللی را در سطح بیسابقهای دارا بود.
فرادستی، اصطلاحی است که در آثار برخی از مارکسیستهای سده بیستم، به ویژه آنتونیو گرامشی، بهکار رفته است. این اصطلاح به معنای تسلط مادی و معنوی یک طبقه بر سایر طبقات اجتماعی است و بهویژه در بحث «سلطهجویی بورژوایی» مورد استفاده قرار میگیرد. مفهوم فرادستی در اینجا فراتر از کنترل صرفاً اقتصادی و سیاسی طبقه مسلط بر جامعه است؛ بلکه به شیوهای اشاره دارد که این طبقه با استفاده از قدرت خود، نگرشها، باورها و الگوهای فکری خاص خود را بهطور گستردهای در جامعه گسترش میدهد.
به عبارت دیگر، طبقهای که در موقعیت فرادستی قرار دارد، نه تنها بر جنبههای اقتصادی و سیاسی جامعه تسلط دارد، بلکه همچنین قادر است بهطور گستردهای فرهنگ و ایدئولوژی خود را بهعنوان «عقل سلیم» معرفی کند. به این معنا که نگرش و باورهای این طبقه بهطور طبیعی و منطقی پذیرفته شده و به عنوان یک بخش از «نظم طبیعی» جهان در نظر گرفته میشود. افرادی که تحت تسلط این طبقه هستند، بهطور ضمنی این نگرشها را به عنوان واقعیتهای ثابت و اجتنابناپذیر زندگی قبول میکنند.
از این منظر، هدف یک انقلاب تنها تغییر در توزیع قدرت سیاسی و اقتصادی از یک طبقه به طبقه دیگر نیست، بلکه شامل تغییر در نگرشها و آگاهیهای جمعی نیز میشود. انقلاب به معنای گسترش شکلهای جدیدی از تجربه و آگاهی است که به نوعی «سلطهجویی» جدید اضافه میکند. در حالی که دیدگاههای سنتی مارکسیستی معمولاً بر این باورند که تغییر در ساختار اقتصادی جامعه به تغییر در ساختار سیاسی و ایدئولوژیک منجر میشود و بر این اساس تغییر در «روبنا» نتیجه تغییر در «زیربنا» است، نظریه فرادستی به اهمیت مبارزه برای «سلطهجویی» معنوی و فرهنگی بهعنوان گام اولیه و حیاتی برای هر تغییر بنیادی تأکید میکند. این دیدگاه بیان میکند که رهبری معنوی و فرهنگی میتواند عامل اصلی و پیشنیاز برای تحولات اساسی در جامعه باشد.
کارل مارکس بر این باور بود که مفهوم هژمونی به معنای توانایی طبقه حاکم در تأثیرگذاری بر فرهنگ و ارزشهای اجتماعی است. در نظر مارکس، هژمونی بهویژه به این اشاره دارد که طبقهای که در موقعیت قدرت و تسلط قرار دارد، میتواند به طور مؤثر بر آداب، رسوم، و ارزشهای اجتماعی جامعه تاثیر بگذارد. این تأثیرگذاری نه تنها محدود به جنبههای اقتصادی و سیاسی است، بلکه به نحوه تفکر، باورها و رفتارهای فرهنگی جامعه نیز تسری پیدا میکند.
طبق این دیدگاه، طبقه حاکم از طریق رسانهها، نهادهای آموزشی، و سایر سازوکارهای فرهنگی، ایدهها و ارزشهای خود را بهعنوان «نظم طبیعی» و «عقل سلیم» معرفی میکند. به این ترتیب، این ارزشها و باورها بهطور گستردهای در جامعه پذیرفته شده و به صورت نهادینه در میآید، به طوری که افراد جامعه این نگرشها را به عنوان اصول و قواعد طبیعی و غیرقابل تغییر در نظر میگیرند.
در نتیجه، هژمونی به معنای تسلط ایدئولوژیک است که در آن طبقه حاکم قادر است به وسیله تسلط بر فرآیندهای فرهنگی و فکری، قدرت و نفوذ خود را در سطحی فراتر از صرفاً اقتصاد و سیاست تحکیم بخشد. این قدرت فرهنگی و معنوی میتواند به شکلگیری و حفظ نظم اجتماعی کمک کند و در عین حال، پایدارسازی موقعیت اجتماعی و اقتصادی طبقه حاکم را تسهیل کند.
واژه "هژمونی" از کلمه یونانی "هژمون" به معنای "رئیس" یا "فرمانروا" گرفته شده است و بهطور کلی به معنای تسلط یا برتری یک کشور بر کشورهای دیگر از طریق دیپلماسی، تهدید به اطاعت، یا پیروزی نظامی بهکار میرود. با این حال، مفهوم هژمونی در متون سیاسی و اجتماعی معاصر بهویژه تحت تأثیر آنتونیو گرامشی، متفکر مارکسیست و نویسنده ایتالیایی، معنای عمیقتری پیدا کرده است.
گرامشی بهویژه بر این تأکید دارد که هژمونی فراتر از تسلط اقتصادی است و شامل تسلط کامل یک طبقه بر تمامی جنبههای اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک جامعه میشود. از نظر او، سلطه طبقه سرمایهدار تنها با استفاده از قدرت اقتصادی تأمین نمیشود، بلکه به قدرت سیاسی و همچنین یک سیستم ایدئولوژیک نیاز دارد که وظیفهاش فراهم کردن رضایت و پذیرش طبقه تحت سلطه باشد.
این سیستم ایدئولوژیک، که گرامشی آن را "دستگاه هژمونیک" نامید، شامل نهادهای جامعه مدنی است، مانند دولت، احزاب سیاسی، کلیسا، مساجد، خانواده و حتی اتحادیههای کارگری. این نهادها بهطور فعال در تولید و تحمیل ارزشها و باورهایی عمل میکنند که به نفع طبقه حاکم است و به تثبیت موقعیت آن در جامعه کمک میکنند.
گرامشی معتقد است که ثبات جوامع سرمایهداری ناشی از این سلطه ایدئولوژیک است که طبقه کارگر را به پذیرش نظم موجود ترغیب میکند. با این حال، وی همچنین بر این باور است که این سلطه نمیتواند بهطور کامل و مطلق برقرار باشد، زیرا عقل سلیم و تجربههای نزدیک به واقعیت، به طبقه کارگر نوعی آگاهی مخالف میدهد که در تضاد با آگاهی تحمیلی طبقه سرمایهدار است.
گرامشی بر این نکته تأکید میکند که اگر این آگاهی انقلابی توسط روشنفکران تقویت شود، میتواند به یک نیروی کارآمد تبدیل شود. از نظر او، مبارزه طبقاتی تا حد زیادی بهعنوان کشمکش بین گروههای روشنفکری تعریف میشود که یکی در خدمت طبقه سرمایهدار و دیگری در خدمت طبقه کارگر است. این کشمکش ایدئولوژیک و فرهنگی بهطور جدی بر تحولات اجتماعی و سیاسی تأثیر میگذارد و میتواند زمینهساز تغییرات بنیادی در ساختار قدرت و نظم اجتماعی باشد.
به عبارت دیگر، مفهوم هژمونی بهویژه در نظریههای آنتونیو گرامشی، بهعنوان ابزاری برای تحلیل نحوه سلطه یک طبقه بر طبقه دیگر بهوسیله ترکیبی از ابزارهای سیاسی و ایدئولوژیک معرفی شده است. گرامشی با استفاده از این اصطلاح، تلاش دارد تا توضیح دهد که چگونه یک طبقه حاکم میتواند با بهرهگیری از قدرت سیاسی و همچنین ابزارهای ایدئولوژیک، تسلط خود را بر طبقات تحت سلطه برقرار کند و آن را تثبیت نماید.
در حالی که قدرت سیاسی و جبر بهطور تاریخی نقش مهمی در حفظ و تحکیم سلطه ایفا کردهاند، گرامشی تأکید میکند که نقش ایدئولوژی و ایجاد رضایت در میان طبقات تحت سلطه ممکن است حتی از جبر نیز اهمیت بیشتری داشته باشد. به عبارت دیگر، علاوه بر استفاده از نیروی فیزیکی و سیاسی، طبقه حاکم تلاش میکند تا از طریق ابزارهای فرهنگی و ایدئولوژیک، بهطور غیرمستقیم و نرم، پذیرش و رضایت طبقات تحت سلطه را بهدست آورد.
این موازنه بین جبر و رضایت میتواند در جوامع مختلف بهطور متفاوتی برقرار شود. در جوامع سرمایهداری، بهویژه، نقش ایدئولوژی و توانایی طبقه حاکم در ایجاد و تحمیل باورها و ارزشهای خاص بهعنوان بخشی از «عقل سلیم» جامعه، بسیار برجسته است. در این جوامع، ابزارهای فرهنگی و ایدئولوژیک نه تنها به تثبیت سلطه کمک میکنند بلکه به طبقه حاکم این امکان را میدهند که تسلط خود را در سطحی گستردهتر و پایدارتر از طریق ایجاد رضایت و پذیرش در میان طبقات تحت سلطه برقرار سازند.
از دیدگاه آنتونیو گرامشی، دولت بهعنوان ابزار اصلی برای اعمال نیروی جبر و کنترل مستقیم بر جامعه عمل میکند. به عبارت دیگر، دولت با استفاده از قدرت سیاسی و نظامی خود میتواند نظم و قانون را برقرار کند و بهطور مستقیم بر رفتارها و تصمیمات فردی و جمعی تأثیر بگذارد.
با این حال، گرامشی همچنین بر اهمیت سلطه ایدئولوژیک تأکید دارد که از طریق نهادهای غیر دولتی به تحقق میپیوندد. بهعبارت دیگر، علاوه بر قدرت جبرگرایانهای که دولت بهکار میبرد، سلطه ایدئولوژیک نیز نقش کلیدی در تثبیت و حفظ نظم اجتماعی دارد. این سلطه ایدئولوژیک از طریق نهادهای مختلف جامعه مدنی نظیر رسانهها، سیستم آموزشی، نهادهای مذهبی (مانند کلیساها و مساجد)، خانوادهها، و حتی اتحادیههای کارگری اعمال میشود.
این نهادها بهوسیله تولید و توزیع ایدهها، ارزشها و باورهای خاص، بهطور غیرمستقیم بر طبقات تحت سلطه تأثیر میگذارند و بهطور فعالانه تلاش میکنند تا ارزشها و دیدگاههای طبقه حاکم را بهعنوان «عقل سلیم» و «نظم طبیعی» معرفی کنند. این فرایند بهگونهای عمل میکند که طبقات تحت سلطه بهطور طبیعی و بدون نیاز به جبر مستقیم، این ارزشها و باورها را میپذیرند و به آنها رضایت میدهند.
در نتیجه، بهرغم اینکه دولت ابزار اصلی نیروی جبر است، تحقق رضایت و پذیرش جامعه بهوسیله نهادهای غیر دولتی و از طریق سلطه ایدئولوژیک بهطور مؤثر و پنهان انجام میشود. این ترکیب از جبر و ایدئولوژی به طبقه حاکم امکان میدهد تا قدرت و سلطه خود را بهطور پایدار و عمیقتری در جامعه برقرار سازد.
بنابراین، هرچه قدرت و نفوذ جامعه مدنی در یک نظام اجتماعی بیشتر باشد، امکان تحقق سلطه از طریق ابزارهای ایدئولوژیک نیز افزایش مییابد. به عبارت دیگر، اگر جامعه مدنی قادر باشد بهطور مؤثر بر فرهنگ، ایدهها و باورهای اجتماعی تأثیر بگذارد، سلطه طبقه حاکم از طریق ایدئولوژی و ایجاد رضایت در میان طبقات تحت سلطه ممکنتر خواهد بود. این سلطه ایدئولوژیک به طبقه حاکم کمک میکند تا قدرت خود را در سطحی گستردهتر و پایدارتر حفظ کند.
با این حال، این سلطه هرگز نمیتواند بهطور کامل و مطلق برقرار باشد. بهویژه در جوامع پیچیده و متنوع مانند جامعه سرمایهداری معاصر، این عدم کامل بودن سلطه بهوضوح قابل مشاهده است. برای مثال، در جامعه سرمایهداری معاصر، طبقه کارگر دارای آگاهی دوگانهای است. از یک سو، بخشی از این آگاهی تحت تأثیر ایدئولوژی طبقه سرمایهدار قرار دارد که تلاش میکند باورها و ارزشهای خاص خود را بهعنوان «عقل سلیم» و «نظم طبیعی» معرفی کند. از سوی دیگر، این طبقه کارگر تجربیات واقعی و مستقیم از زندگی در جامعه سرمایهداری دارد که بهطور طبیعی موجب شکلگیری نوعی آگاهی انقلابی میشود.
این آگاهی انقلابی، برخلاف ایدئولوژی مسلط، نشاندهنده شناختی عمیقتر از نابرابریها و مشکلات موجود در نظام سرمایهداری است و بهطور بالقوه میتواند به حرکات و تلاشهای انقلابی منجر شود. برای به چالش کشیدن و نهایتاً سرنگون کردن نظام سرمایهداری، طبقه کارگر نیاز دارد تا این آگاهی انقلابی را به حداکثر برساند و ایدئولوژی مستقل و مؤثر خود را شکل دهد.
در نتیجه، در حالی که سلطه ایدئولوژیک میتواند بهطور مؤثر تثبیت شود، همواره بخشی از جامعه تحت سلطه، با داشتن آگاهی و تجربیات خود، بهدنبال تغییر و اصلاح وضعیت موجود خواهد بود. این واقعیت به این معناست که سلطه هرگز بهطور کامل و بدون چالش باقی نمیماند و مبارزه برای تغییر همچنان ادامه خواهد داشت.