ویرگول
ورودثبت نام
FXRB1
FXRB1
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

حکایت دو حکیمی که گوشی هوشمند داشتند


از قدیم قصه گویی و حکایت خواندن در میان مردم و ملت ها رایج بوده و در زمانهایی که فیلم و رسانه نبوده و یا بحرانی مثل بحران کنونی کرونا مردم را خانه نشین کرده، قصه ها و حکایات این نقش سرگرم کننده را برعهده گرفته اند و جالب اینجاست که دقیقا مثل فیلم های امروزی , ژانر داشته اند و همچنین دارای قهرمان و ضدقهرمان بوده اند.

حال من هم خواستم به سبک قدیم یک حکایت تعریف کنم و از این کار سه هدف داشتم؛ اول اینکه قصه گفتن را از انحصار پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و به طور کلی افراد مسن دربیاورم و جوان های بیکار را در این عرصه مشغول به کار کنم و هدف دوم اینکه خودم راوی داستان شوم که از کودکی حس میکردم یکی از هیجان انگیزترین کارهای دنیاست و باید امتحانش میکردم و به عنوان یک الگو بعدا به بقیه می گفتم که خودت #روایتگرباش. هدف سوم این بود که مفاهیم جدید فناوری را وارد قصه کنم چون قصه های قدیمی دیگر اصطلاحا «حال نمی دهند»

و حالا داستان ما :
در یک روز آفتابی تاریخی زیر یک درخت بید که سایه خنک و خوبی داشت دو نفر با گوشی های هوشمند خود بازی آنلاین دونفره میکردند البته شاید بگویید در گذشته که گوشی هوشمند وجود نداشته! نخیر اشتباه میکنید در گذشته افراد نخبه و حکیم گوشی هوشمند داشته اند ولی رو نکرده اند وگرنه چطور ممکن است بدون جستجوی گوگل این همه مطالب را دانسته باشند؟ بهرحال این دونفر حکیم قصه ما لقمان حکیم و حکیم ابوعلی سینا بودند حالا شاید بگویید این دو نفر در یک زمان زندگی نکرده اند, خب این مسئله ای نیست که فعلا ما بخواهیم در مورد آن بحث کنیم.

از سمت چپ لقمان حکیم، ابوعلی سینا و شاهزاده ناشناس
از سمت چپ لقمان حکیم، ابوعلی سینا و شاهزاده ناشناس


خلاصه این دو نفر در حال تخته نرد آنلاین با هم بودند که این دیالوگ بین آنها رخ داد:
ابوعلی سینا: ای به خشکی شانس
لقمان: بازی کن چرا ایستادی ای حکیم؟
ابوعلی سینا : شارژم تمام شد
لقمان: نگو!!! یعنی بازی را با کامپیوتر ادامه دهم؟ نمی چسبد آخر
ابوعلی سینا : کاش این گوشی های هوشمند قابلیت شارژ بی سیم داشتند الان تا بروم به خانه حتما باتری گوشی صدمه میبیند چون کاملا خالی گشته .
لقمان : خب مرد حسابی بیا از داداش من galaxy s20 بخر تا ایام به کامت بشه
ابوعلی سینا : اتفاقا یکی خریدم ولی متاسفانه مادر زنم چشمش دنبالش بود مجبور شدم بدم بهش.

این دو فرد در این گفت و گو بودند که در جاده خاکی اطراف مردی ژنده پوش در حالی که داشت آهنگی را زمزمه می کرد نزدیک شد, وقتی نزدیک تر شد و صورتش مشخص تر شد ایستاد تا راوی, او را هم وارد داستان کند ولی راوی هر کاری کرد وی را نشناخت از بس ریش و پشم داشت و چرکین بود و بوی گند می داد به همین دلیل فرد مرموز قهر کرد و هر چه دو حکیم قصه گفتند بیا تو هم #روایتگرباش گوش نداد و رفت.

مرد ناشناس
مرد ناشناس


در نهایت این دو حکیم گفتند کاش این گوشی های هوشمند امکان واقعیت افزوده در دوربین هایشان داشتند که ما چهره افراد را در بانک اطلاعاتی گوشی ذخیره میکردیم و بعد با گرفتن دوربین به سمت آنها اسم و مشخصات طرف را می آورد که اینطور قضایا پیش نیاید البته حکیم ابو علی سینا گفت که امکان افزوده شدن این ویژگی در عینک واقعیت افزوده گوگل وجود دارد حیف که قیمت آنها گران است لقمان هم گفت بهتر است برویم با حاتم طایی دوست شویم چون او ایکس باکس دارد و دیگر نیازی به بازی تخته نرد نیست و به علاوه شاید به هر کدام از ما یک عینک گوگل هدیه دهد. بعد در کسری از ثانیه هر دو حکیم تصمیم به سفر به سمت خانه حاتم طایی گرفتند و سوار بر خران خویش رهسپار شدند و راوی را که خودم باشم با خود نبردند پس داستان ناخواسته در اینجا به پایان می رسد.


از این داستان نتیجه می گیریم که از قدیم کاربران دوست داشتند گوشی هوشمند آنها ویژگی های جدیدی داشته باشد مثل شارژ بی سیم و سازگاری با گجت های واقعیت افزوده.


مشاجره برادر حاتم طایی و زنش
مشاجره برادر حاتم طایی و زنش

و گویند بین برادر حاتم طایی و زنش بگومگویی شد :

زن : مرد، از برادرت حاتم یاد بگیر؛ الان رفتم خانه آنها دیدم با دو مرد گنده نشسته ایکس باکس بازی میکند ، تو هم رفتی بچه رو زدی که چرا با این پلی استیشن بازی کرده!

شوهر: زن،چرا نمی فهمی ما مثل حاتم نیستیم، همین یک تلویزیون رو داریم، اینم بسوزه چطور 20 و 30 نگاه کنم؟

زن: خاک بر سر من که با توی گداگشنه ازدواج کردم ....


روایتگرباشحکیم مدرنحکایت طنزداستان کوتاهطنز نوشته
زنهار و دریغا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید