«سیاست در زبان عربی از فعل ساسَ می آید، یعنی هدایت و تربیت یک حیوان؛ یک قاطر یا یک خر. باید به حیوان یاد داد تا از همان مسیری که می خواهیم برود و به جاییی برسد که ما می خواییم. کار سیاسی یعنی که یاد بگیری مردم را چطور رهبری کنی.»
خلاصه
در اوج جوانیتان، زمانی که بیست بهار به شما فرصت بوییدن شکوفه های پرتقال را ارزانی داشته اند، زمانی که تازه دارد شیرینی دنیا زیر زبانتان زره زره مزه می دهد ،زمانی که تازه فرصت کرده اید عشق را مزه مزه کنید، سرنوشت انگار که چشم دیدن دست قفل شده در دست یارتان را زیر درخت زیرتونی در دل طلایی مواج گندمزار نداشته باشد، دست میندازد و از زیر سایه خنک درخت زیتون پرتتان می کند در دل آفتاب اردوگاه «الحاجب». جایی که کسانی شما را میزبانی می کنند که اولین سلاحشان تحقیر است. شما اینجا هستید «برای اطاعت و سکوت، سربه زیر افکندن و هروقت که گفتند خبردار بودن». جایی که یک شماره را میچسبانند روی لباستان تا خودتان وهمه بشناسندتان، به اینکه شما چیزی نیستید جز «تأدیبی های شاه».و جرمتان؟ شرکت در دانشجویی مسالمت آمیز 23 مارس 1965 که با خشونت و خون ریزی سرکوب شده.
این سرآغاز داستان کتاب تادیب است. روایتگری واقعی از زندگی نویسنده. روایتی تلخ و سخت برای راوی آن و غیر قابل باور برای خوانندگان نا آشنا با رذالت های انسانی و سلطه جویی این بشر دوپا. خود نویسنده در پایان روایت خود چنین لب به درد دل می گشاید:« برای تظاهراتی مسالمت آمیز و آرام، برای خواستن کمی دموکراسی، تأدیب شدم.ماه ها، فقط یک عدد بودم: 10366. روزی که انتظارش را نداشتم،آزاد شدم.،بالاخره توانستم همانطور که آرزویش را داشتم، دوست بدارم، سفر کنم، بنویسم و کلی کتاب چاپ کنم. اما برای نوشتن تأدیب، برای اینکه جرعت کنم و دوباره سراغ این داستان بروم ، برای پیدا کردن واژه هایش، نزدیک به پنجاه سال زمان لازم داشتم.»
درباره متن
طاهر بن جلون نویسنده ای مراکشی است ساکن فرانسه. در تمام متن تاثیر ادبیات رئالیست فرانسه در متن را می توان حس کرد؛ و با وجود این که غالب داستان در اردوگاه های نظامی می گذرد و فضای داستان در حال ریختن تلخی چشیده شده توسط نویسنده طی این دوران در کام شماست اما فضای گرم، سنتی و هزار و یک شب گونهٔ مراکش در تمام لحظات روایت داستان ملموس است.(این حس حال کشور مراکش آنقدر در کتاب جذاب و گیرا بود که من بلافاصله بعد از پایان کتاب، کتاب «چای نعنا، سفرنامه مراکش» نوشته منصور ضابطیان را از کتابخانه برداشته و شروع به خواندن آن کردم، که الحق و الانصاف آن کتاب هم به معنای واقعی کلمه به من چسبید). جملات کوتاه، رسا و تسلسل وار است. و متن به شدت روان، رسا و به دور از تکلف است و در کمال سادگی خواسته خود را به خواننده منتقل می کند. دقیقا مثل این که یک دوست خوش تعریف شما را گیر آورده باشد و خاطره ای دل انگیز را برای شما تعریف. میکند و تضمین میکنم که از شنیدن روایت این دوست عزیز(طاهر بن جلون) ذره ای خسته نخواهید شد.
شبیه ترین قلمی که به نوشتار این نویسنده دیده ام، قلم جلال آل احمد است. به همان خوبی در نوشتن جملات کوتاه پاراگرافی، به همان خوبی در روایت و به همان خوبی در رساندن مفهوم در عین تخلص جملات. تنها فرقی که دارد این است که نوشته های جلال به خاطر استفاده از اصطلاحات عامیانه فارسی و زبان مردمی برای ما آشناتر و مقبول تر است. اما اگر از سبک نوشتاری جلال آل احمد خوشتان آمده، حتما از این کتاب هم خوشتان خواهد آمد.
من که خودم قطع به یقین یک بار دیگرو شاید حتی برای بار سوم هم، این کتاب را خواهم خواند. البته برای من این کتاب یک جذابیت خاص داشت و آن همزاد پنداری با شخصیت اصلی آن بود. از یک طرف همسن بودن، از طرف دیگر علاقه به کار سیاسی ولی دخول نکردن به طور جدی در آن، از جهتی نگاه ضد آمریکایی و در عین حال علاقه شدیدم به سینمای کلاسیک آمریکا، از طرفی به شکل کاملا ناگهانی و غیر منطقی تمام شدن اولین عشق جوانیم و در نهایت علاقه من به ادبیات رئالیست.
ترجمه
نشر «برج» و با ترجمه جناب آقای «محمد مهدی شجاعی» این کتاب را چاپ کرده است. ترجمه کتاب در چند جایی مشکل دارد، اما در کل به نظر خیلی خوب ترجمه شده و واقعا با متن اصلی و خواست نویسنده همخوانی دارد و حس من این بود که نه تنها ترجمه هیچ آسیبی به انتقال حس نوشته نزده است، بلکه باعث گیرایی بیشتر متن برای یک خواننده فارسی شده است.
پاره ای از کتاب
«هر کاری از دستشان بر آمده کرده اند تا ما را تهی کنند از از هر آنچه ممکن است به فکر کردن واندیشیدن وابداردمان. شب ها با خودم کلنجار می روم تا مثل هم اتاقی هایم نشوم؛ مثل نظامی های بی اراده شده اند. بدون اینکه دم برآوردند همه چیز را می پذیرند. گویی مغز خود را سپرده اند به صندوق امانات ایستگاهی گمشده. اینجا هستند. خرسند از چیزی که شده اند، وقتشان را به شوخی و خنده می گذارنند یا آماده می شوند تا اوامر فرمانده را اطاعت کنند و سربازان خوبی باشند. ابداً امیدش را نا امید نمی کنند. خیلی تنها هستم. کسی نیست که با او درد و دل کنم، حرف بزنم. پس با خدم حرف می زنم و میترسم من هم دیوانه شوم. خب رشید، استاد سابق ریاضی، عقلش را از دست داد. او را در اتاقی تنهای تنها زندانی کردند. سرش را به دیوارها می کوبید. مرد خوبی است؛ لاغر مردنی، ظریف و محبوب. نمی دانم اوصاعش چطور اینقد حاد شد. یک روز از جایش بلند نشد، غذا نخورد. عقا داد کشید:«می خواهد اعتصاب کار و غذا کند!اینجا اعتصاب -معتصاب نداریم. بلایی سرش می آورم که اسم خودش را هم فراموش کند...» دقیقاً همین هم شد. رشید دیگر نه اسمش را می داند و نه می داند کجاست.»
از کجا دانلود کنیم؟
طبق معمول لینک صفحه این کتاب در اپلیکیشن کتابخوان طاقچه را برای شما قرار میدهم. در اینجا جا داره که به شدت از طاقچه بابت چالش کتابخوانی سالانه تشکر کنم، که اگر نبود این چالش، شاید هرگز فرصت خواندن این کتاب زیبا را پیدا نمی کردم.