چقدر این روزا فکر کردن و برنامهریزی کردن واسه آینده سخت شده. حتی آدم واسه یک ساله بعدشم نمیتونه برنامه بچینه.
تا بوده مردم واسه نیازهای مالیشون پول جمع کردن تا بتونن چیزی که میخوان رو بخرن حالا هنوز پولمون به اندازهی اون کالا یا خونه یا هرچی که لازم داریم نشده، اون گرونتر میشه و تمام برنامهریزیامون بهم میریزه.
وضعیت مملکتم که اصلا معلوم نیست چطوره. همه چی شده پارتی بازی و فامیل بازی. اگه آدم بخواد یه شغل دولتی داشته باشه باید اول هزارجور گزینش بشه و هزارتا آزمونو رد کنه تا برسه به مصاحبه که طرف بیاد بگه مُعرف شما کیه؟!
اگه بخت باهاش یار باشه و شانسش بزنه و شغل دولتی گیرش بیاد تازه متوجه میشه که اگه هر کار آزاد دیگهای داشت درآمدش بیشتر از این بخور و نمیر کارمندیه... هر چند کار آزادم باید خیلی شانس بیاریم و حواسمون باشه که ورشکست نشه تو این اوضاع اقتصادی وانفسا.
واقعا این روزا خود واژهی امیدم خجالت میکشه ازمون. به چه آیندهای باید امیدوار باشیم...
غر میزنم میدونم ولی واقعا دیگه خسته شدم از این بلاتکلیفی و ناامیدیِ اجباری. بخدا ما هم دوست داریم آدمای امیدوار و شادی باشیم ولی واقعا انگیزهای برای امیدوار بودن نمونده واسه جوونا.
بعد تازه میان میگن بچه بیارین. خب آقایونی که میفرمائید ما بچه بیاریم، اول حداقل امکانات رو برای خودمون فراهم کنید بعد ما هم به فکر تعدد اولاد و تکثر نسلمون میافتیم وگرنه با این اوضاع همون منقرض بشیم خیلی به نفع خودمون و بچههامونه. شما هم راحتترین ما نباشیم.
بی خیال بابا. بریم چای بخوریم... کار دیگهای ازمون برنمیاد...