عادت کردن خیلی دردناک است. چرا؟؟ باید برایتان مثال بزنم.
تصور کنید در خانهتان نشسته اید و دارید به مشکلاتتان فکر میکنید. مثلا مشکل مالی یا بیماری یکی از عزیزان یا مشکل حاد خانوادگی یا هزار و یک مشکل دیگر.... با خودتان میگوئید اگر صاحب خانه کرایه خانه را بیشتر کند خرجی خانه کم میشود و دیگر نمیشود زندگی کرد. اگر بیماری عزیزتان عود کند ممکن است او را از دست بدهید و شاید دیگر هیچوقت نتوانید کمر راست کنید زیر بار این غم. اگر پدر و مادرم از هم جدا شوند من از غصه دق میکنم چون هرگز توان تحمل چنین چیزی را نخواهم داشت...
روزها میگذرد و دقیقا چیزهایی که روزی در خانه نشسته بودیم و بهشان فکر میکردیم و ازشان واهمه داشتیم، سرمان آمده است... چقدر وحشتناک به نظر میرسد ولی واقعیت این نیست... چیزهایی که ما از آنها وحشت میکنیم آنقدرها که ما فکر میکنیم وحشتناک نیستند. این حرف را منی میزنم که تجربهی چنین چیزی را داشتهام. روزهایی را با گریه گذراندهام و دست دعایم از آسمان پایین نمیآمد و مدام از خدا میخواستم که آن اتفاق در زندگیمان نیوفتد... اما افتاد... فکر میکردم بعد از آن اتفاق دیگر نمیشود زندگی کرد. تصمیم گرفته بودم اگر آن اتفاق افتاد از شهرمان بروم و برای همیشه مهاجرت کنم... اما بعد از آن طوفانی که در زندگی گذراندم کم کم همهچیز عادی شد. من به بدترینی که فکر میکردم اگر اتفاق بیوفتد خواهم مرد، عادت کرده بودم. ناراحت بودم و غصه میخوردم اما انگار روحم از همین غصهها به جان آمده بود و از من میخواست اندکی راحتش بگذارم. همینکار را کردم. خودم هم از ناراحتی و افسردگی خسته شده بودم و دلم میخواست به زندگی برگردم. و دقیقا به همین علت است که میگویم عادت کردن دردناک است... زیرا جای زخمش هیچوقت خوب نمیشود با هر بار نگاه کردن به آن انگار که دنیا هوار میشود روی سرم اما من همچنان دارم زندگی میکنم.
دردناک است چون به مرگ عزیزانمان عادت میکنیم. چون به وجود بدترین اتفاقات در زندگیمان عادت میکنیم.
من ریشهی این عادت کردنها را در امیدواری میبینم.امید به روزهای بهتر، به اتفاقات خوب، به آمدن کسانی در زندگیمان که غم نبودن عزیزمان را سبک کند...روح و جان ما میخواهد زندگی کند و این را بدون امید به آینده نمیتواند داشته باشد...
شاید پست بعدیام را راجع به امیدواری بنویسم... نمیدانم...