خیلی از برنامهریزیهام دور شدم و این منو کلافه میکنه. همش کسلم و دلم میخواد بخوابم. بارونم که میزنه قشنگ مست خواب میشم. ولی خیلی از دست خودم عصبانی هستم واسه خوابالودگیه این روزام...
یه تمرین دو هفتهای برای نوشتن گذاشتم و امشب هشتمین شب متوالیه که سعی میکنم چیزایی که تو سرمه رو بنویسم. سعی میکنم هر شب راجع به یه موضوعی که در طول روز بهش فکر کردم باشه. چیزی که امروز خیلی باهاش درگیر بودم و ذهنمو گرفته بود زندگی پس از مرگه. به تازگی یکی از اقوام دورم فوت کرده که من شاید سالی یکی دو بار بیشتر نمیدیدمش اما چیزی که بعد از مرگش بهم تلنگر زده اینه که الان کجاست؟ خیلی دوست داشتم آدم مذهبیای بودم و خودمو راحت میکردم و میگفتم الان تو برزخ نشسته چشم انتظار روز قیامت. اما راستش مذهبی نیستم. یعنی حتی به ماهیت وجود دنیایی در پس این دنیا هم شک دارم. نمیگم هیچی وجود نداره ولی من فکر نمیکنم دنیایی اونطوری که در باور عامهی مردمه وجود داشته باشه. اتفاقات ماورالطبیعهای که در اطرافمون میافته برای من دالِ بر وجود داشتن چیزی فرای این دنیای مادیه اما چه چیزی؟ چه جور دنیایی؟ اصلا شاید قرار باشه دوباره برگردیم تو همین دنیا؟ اصلا شاید شب بخوابم صبح آدم دیگهای بیدار شم بدون اینکه متوجه شم دیشب تو جسم دیگهای بودم. شاید همه دنیایی که میبینم یه انتزاع بزرگ از واقعیت باشه. شاید هیچ آدم دیگهای غیر از من وجود نداره و بقیه فقط ساخته شدن تا زندگی منو شکل بدن (چقدر خودمو تحویل گرفتم. نه فکر نکنم این باشه :))) )
خدای مهربونی که از بچگی باهاش بزرگ شدیم و ازش کمک خواستیم کجای این دنیای عجیب و غریبه. کی میخواد این عدالتی رو وعده داده پیاده کنه. چطوری قراره عدالت پیاده شه بین یه بچهای که تو بدترین جای دنیا داره واسه زنده موندن دست و پا میزنه و یه بچهای که در بهترین شرایط مالی و اجتماعی قرار داره و راه پیشرفت جلوش بازه و غرق در محبتِ پدر و مادرشه.
نمیدونم چطور میخوام جواب این سوالا رو پیدا کنم. شاید بعد از مرگ بفهمم شایدم دوباره رسوخ کنم تو یه جسم دیگه و اونو هم با همین افکار درهم و برهم زابرا و درمونده کنم.
چند روز پیش داشتم عکسهای فضایی رو تو سایت ناسا نگاه میکردم. واااای خوف کردم چقدر آدما در برابر این عظمت ناچیزن. چقدر انسان حقیره در برابر این همه سیاره ها و کهکشانهای ترسناک. اون وقت ما تو یه سیاره نشستیم و داریم خالهزنک بازی درمیاریم و فکر میکنیم دنیا رو فتح کردیم چرا؟ چون پسرمون داره تو دانشگاه هاروارد در شهر کمبریج ایالت ماساچوست درس میخونه. این یکی از بهترین اتفاقاتیه که میتونه تو زندگی کسی بیوفته اما اگر از نمایی به وسعت سیارهها بهش نگاه کنیم میبینیم که چقدر اتفاق حقیریه.
فکر کنم کافی باشه چون با این چیزایی که نوشتم حق مطلبو ادا کردم واسه اینکه متوجه افکار سردرگمم بشین...