ویرگول
ورودثبت نام
پادکست بوکیت
پادکست بوکیت
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

نیمکت مرده ی شهر

پادکست بوکیت
پادکست بوکیت


ما در این پست متن و موسیقی استفاده شده ی اپیزود نیمکت مرده شهر رو به اشتراک گذاشتیم پس قبل از اینکه برین متن اپیزود رو بخونین خود اپیزود رو بدک نیست گوش کنین. امیدوارم خوشتون بیاد:

https://anchor.fm/bukitpodcast/episodes/ep-er42tb


موسیقی متن: Pollux-S.A.Karl

سلام. من رامتینم و به یه اپیزود دیگه از پادکست بوکیت خوش اومدین. اپیزودهایی که تو پادکست بوکیت آماده میشن، اپیزودایی دلین. ادبیات و موسیقی بی کلام چیزای حال عوض کن روزانه منن. منم تصمیم گرفتم تو هر اپیزود سعی کنم همون حس و حال رو تا جایی که بلدم و میتونم به شما هم منتقل کنم. امیدوارم خوشتون بیاد و لحظات دلنشینی رو تجربه کنین. پس بدون معطلی بیشتر شما رو دعوت میکنم به شنیدن نیمکت مرده ی شهر....

موسیقی متن: Andantino-Music That Will Make You Cry

نگاه غمگینی داشت. اطراف لب هایش چروک های زیادی بود. آنقدر که حتی لبخند هم توان مقابله با آن چروک ها را نداشت. سرش را زیاد نمی چرخاند و آن چیزی که نگاه میکرد غمگینش کرده بود. نمیدانم با دقت به چه چیزی نگاه میکرد. شاید قدم های آدم های پیاده رو یا ماشین هایی که با سرعت میرفتند و دودشان را به حلقوم آن پیرمرد میفرستادند یا شایدم به مغازه دارانی که خیلی دورتر از نیمکتی که رویش نشسته بود مشغول صحبت بودند. گمان نمیکنم چمشان ضعیفش آن ها را میدید.عینک قدیمی و زنگ زده ایی روی صورتش بود و نگاهش به گونه ایی بود که انگار به شیشه های عینک زل زده است. شاید هم اصلا جایی را نگاه نمیکرد و مشغول مرور خاطراتش بود. به نظر این گمان، گمان درست تریست. هرچه که بود دیدن چهره چروکیده و غم زده او برایم ناراحت کننده بود. رنگ سفید موهای کم پشت و ابروهایش با لکه های فراوان کم رنگ و بزرگ پوستش به چهره غم زده او، گذشته ایی دردناک و پر مشقت را نیز اضافه میکرد. با اینکه شهر پر بود از چنین پیرمرد و پیرزن هایی پژمرده که روی نیمکتی نشسته اند ، با رفیق چوبی شان حرف میزنند و کمی یاد جوانی می کنند ولی او مانند بقیه نبود. نه با عصایش حرف میزد و نه انگار یاد جوانی میکرد. چهره اش چیزی می گفت که تا بحال در هیچ کسی ندیده بودم. چهره اش غمی داشت که در چهره هیچ پیرمرد و پیرزنی پیدا نبود....(موسیقی ادامه دارد...)

موسیقی متن:Spiegel im spiegel-Arvo part,Angela Dubeau,La Pieta

آن روز هوا آفتابی بود و باد گرمی گه گداری می وزید و حال و هوای آدم ها را عوض میکرد و غمی افزون بر غم همیشگی به چهره شان اضافه میکرد. نیمکت های شهر همه زیبا و رنگ شده بودند درحالی که درونشان به اندازه سال ها قدمت داشت. هرسال فقط لباسهایشان را عوض میکردند و با سطل رنگی چشمان مردم را فریب میدادند ولی تمامی شهر میدانستند آن نیمکت ها تنها تکه های چوبیِ پوسیده اند که میخ ها هم دیگر از نگه داشتن و وصل کردن آن تکه های چوب به همدیگر خسته شده اند. روی نیمکت ها که مینشستی در کنار صداهای عجیب و غریبش، دسته های شکسته و ظریف و نحیفی که هر لحظه امکان شکستن داشت، احساس غم و اندوه نیز انگار با آن نیمکت ها پیوند زده شده بود. نشستن روی آن نیمکت های پیر و کهنه همیشه همراه با احساسی عجیب بود. احساسی شبیه پیری. احساسی به مانند اینکه او هم شاید همانند تو سال هاست که در این شهر است و هرساله او را رنگ میکنند تا اندکی زیبا شود ولی میدانی که او سال ها مرده است. و آنگاه ترس به سراغت می آید. ترس از آنکه نکند اکنون که با این نیمکت مرده همراه شده ایی همانند او باشی. نکند سال هاست که مرده ایی ولی هر روز لباس عوض میکنی ، میخوابی و نفس میکشی..... مرگ درونی نیمکت های شهر را همه میدانند اما آیا متوجه مرگ درونی آدم های شهر هم هستند؟....(موسیقی ادامه دارد....)

موسیقی متن: Ólafur Arnalds - Fyrsta , Ólafur Arnalds - Tomorrow's Song

پیرمرد اندکی خودش را از روی آن نیمکت مرده جابجا کرد. پاهایش را به سختی و به آرامی حرکت داد، عصایش را برداشت، به آن تکیه داد و خودش را اندکی از روی نیمکت بلند کرد تا باسن و کمرش کمی استراحت کند و دردی که به خاطر گرفتگی ایجاد شده بود کمتر شود. چروک های پیشانیش بیشتر شد و ابروهای سفید و کم پشتش در هم رفت. سرش را آرام به طرف دیگری چرخاند و دستمالی از جیب پیراهن خاکستری راه راهش درآورد. دستمال پارچه ای را باز کرد و آن را به سمت صورتش برد و به دقت چشمان، بینی و دهانش را تمیز کرد. تا زد و دوباره در جیب پیراهنش قرار داد. عصایش را نیز دوباره به سر جای قبلیش برگرداند و اینبار به جایی دیگر خیره شد. دیگر این بار مطمئن بودم در حال دیدن خاطراتش است و نه این شهر پوسیده ی مرده.

مردم می آمدند و می رفتند. کودکان می دویدند و عده ایی میخندیدند و عده ایی دیگر چهره هایشان و نه چشمانشان اشک میریخت. مردم همیشه جذابند. هیچوقت تکراری نمیشوند و همیشه حالات درونی خود را میتوانی در آن ها ببینی. ظاهرشان ویترینی از درونِ زخمی و رنج دیده شان است. بعضی ها سعی میکنند ویترین شان را متفاوت با ان چیزی که هست نمایش دهند. با این حال تشخیص ویترین های دورغین هم کار سختی نیست. همانند فروشگاه ها که با سری به درون آن ها زدن میتوان همه چیز را فهمید کافیست فقط لحظه ایی با رفتار و کلماتشان ویترین دروغینشان را تشخیص دهی.

ساعت ها می گذشت و من از پنجره اتاقم که در طبقه اول ساختمانی بود او را تماشا میکردم.او را از اوایل بعدازظهر تماشا میکردم و دیگر نزدیک های غروب شده بود. آن روز کاری جز دیدن او نداشتم. میخواستم بدانم کیست و کی میرود و چرا این همه ساعت روی این نیمکت نشسته است بدون آب و غذایی برای نوشیدن و خوردن. همانقدر که آدم ها رفتارشان متفاوت بود رفتار آن پیرمرد تنها تکراری از الگویی خاص بود. گاهی مردی یا زنی که از کنارش میگذشتند به او سلام میکردند و گه گداری کنارش مینشستند. ولی پیرمرد حرفی با ان ها نمیزد و همچنان با چهره ی سابق غمزده اش به جایی خیره نگاه میکرد. توجه اش به هیچ کس و هیچ چیزی جز خاطرات خودش جلب نمیشد. حتی صداهای بچه هایی که آن پشت، در پارک کوچک مشغول بازی و شیطنت بودند یا توپ هایی که گاهی زیرپایش می افتاد و هرچیز دیگری تمرکز و تخیل را از او نمیگرفت. هر لحظه که میگذشت آن پیرمرد و حالتش و اینکه چرا واقعا اینگونه است و چه چیزی در درونش وجود دارد کنجکاوترم میکرد. در کنار چهره و حالات عجیب و غریبش سایه های درختان که او و نیمکتش را پوشانده بودند و نسیم هایی که همه چیز را تکان میداد بجز پیرمرد را صحنه ایی عجیب ایجاد کرده بود. پنجره اتاقم دیگر مانند صفحه ایی یا پرده ایی در سینما می مانست که سکانسی خاص از فیلمی درام را نشان میدهد. زمان که میگذشت افکارم بیشتر و بیشتر میشد و سعی داشتند آن پیرمرد را خیلی خاص جلوه کنند. گاهی شک میکردم. شک به این که شاید ذهن من درحال بازیست. شاید او واقعا مانند بقیه پیرمردها و پیرزن های شهر است و من بوده ام که تابحال به آن ها به این شدت دقت نکرده ام. ناگهان از افکارم خارج شدم و دوباره پیرمرد را دیدم. همانگونه بود. میخواستم از او بیشتر بدانم ولی دوست نداشتم مزاحمش شوم و او را با سوالات شاید بیخودم برنجانم. به همین خاطر پرده پنجره را کشیدم و از کنار پنجره بلند شدم. به سمت مبل رفتم و جلوی تلویزیون نشستم. گوشی را برداشتم و مشغول چک کردن شبکه های مجازی شدم. کنترل تلویزیون را هم که رویش نشسته بودم از زیر خودم برداشتم و در کنارم گذاشتم. ناگهان به طور ناخودآگاه تصمیم گرفتم تلویزیون را روشن کنم. دکمه روشن را زدم و طبق عادت همیشه روی شبکه خبر گذاشتم. آن هم با صدای کم. خبرهای تلویزیون و شبکه های مجازی مانند هم بودند. البته که خبرهای شبکه های مجازی صریح تر و شفاف تر. آن روز قیمت مرغ کاهش یافته بود و چند سامانه موشکی جدید را آزمایش کرده بودیم. بعضی خانه ها هم به خاطر باد گرم آتش گرفته بودند و دلفینی مرده در ساحل پیدا شده بود. اخبار به مانند همیشه بود. فکرم بیشتر از این اخبار همیشگی، درگیر آن پیرمرد بود. سعی کردم به او فکر نکنم و خودم را مشغول کنم. ولی نتوانستم. چیزی بود که باید انجامش می دادم. باید با او حرف میزدم. چیزی درون او بود که من را به سمت خودش میکشاند و باید هرچه زودتر نزدیکش مینشستم و ازش می دانستم....

موسیقی متن:On The Nature Of Daylight-Max Richer and other

به سمت پنجره رفتم. پرده را کمی کنار زدم و نگاه کردم. آنجا بود.لباس خانگی ام برای نشستن روی نیمکت مناسب بود. کفشم را پوشیدم و با کنجکاوی تمام از راه پله ها پایین و به بیرون رفتم. او را میدیدم. شفاف تر، واضح تر و البته غمگین تر از پشت شیشه پنجره. سعی کردم عادی رفتار کنم و به مسیری دیگر رفتم. و از انجا مسیرم را عوض کردم و به سمت آن نیمکت مرده رفتم. انگار که آمده ام در آن حوالی دوری بزنم. به او که رسیدم دست هایم لرزید. قایمش کردم. نمیدید ولی میدانستم میتواند حس کند. کنارش با بیشترین فاصله ممکن نشستم. کمی از نزدیک نگاهش کردم. بویش کردم.سعی کردم بدون اینکه مزاحمش شوم بهتر بشناسمش هرچند که شاید همانگاه نیز مزاحمش بودم.بوی چیزی مانند چوب سوخته یا ذغال به مشامم می رسید. از دور به نظر لباسهایش تمیز می آمد ولی از نزدیک لکه های کثیفی روی آن ها بود. روی موهای سفیدش غبارهای سیاهی دیده میشد.لکه های سیاه روی سرش، در چهره اش هم نمایان بود. انگار سال ها بود که حمام نرفته باشد. صورتش عادی نبود. مرطوب بود یا شایدم بیش از حد چرب. هنوز نمیدانستم چه شده و جرئت بهم زدن حال و هوای او را با سوالاتم نداشتم. درحال ورانداز صورتش بودم که ناگهان اشکی به مانند مرواریدی کهنه از صورتش غلتید و با سرعتی تمام پستی بلندی های صورتش را طی کرد و به روی پیراهنش فرود آمد. پیراهنش پر از لکه هایی همینگونه بود.انگار لکه های اشک در کنار ان لکه های کثیف و سیاه، طرحی جدید برای پیراهنش ایجاد کرده بودند. صدایش زدم و او را پدرجان خطاب کردم. قبل از اینکه به من نگاه کند دستمالش را دوباره از جیبش درآورد و بازش کرد و صورتش را تمیز کرد و به شکلی دیگر برخلاف تاهایی که روی دستمال مانده بود لا زد. سپس آرام صورتش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. لال شدم. چیزی نتوانستم بگویم. فقط به چشمانم زل زد و من هم به او نگاه کردم. نگاهش را به جای سابق برگردادند.چشمانش به رنگ قهوه ایی تیره بود. همانند اقیانوسی آبی که در گذر سال ها از بس آلوده شده که اکنون به رنگ قهوه ایی کدر درآمده است.ناگهان غمی بزرگ مرا در آغوش گرفت. بدنم در زیر آن فشار سنگین، می لرزید و در حال له شدن بود. موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و دوباره خبر آتش سوزی را چک کردم. یکی از همان خانه هایی که سوخته بود در محله ما بود. دوباره صدایش زدم. نگاهم کرد و گفتم: پدرجان، اون خونه ایی که آتیش گرفته بود خونه ی شما بود؟

ناگهان مرواریدهای چشمانش لرزیدند ، بر روی صورت چروکیده اش غلتیدند و همانند بلایی آسمانی یکی یکی بر
قلبش نازل شدند. آنگاه بغلش کردم و باهم برای 8 نفر از اعضای خانواده اش که سوخته بودند گریه کردیم و آن عزا ، عزایی تمام نشدنی بود.....(ادامه ی موسیقی)

موسیقی پایانی:Pollux-S.A.Karl

این بود از اپیزود نیمکت مرده ی شهر.... امیدوارم خوشتون اومده باشه و موفق شده باشم لحظاتی که تجربه کرده بودم رو بهتون منتقل کنم. قطعا اپیزودهای بهتر و باحال تری هم تو راه داریم. پس حمایتمون کنین تا با انرژی چندبرابر ادامه بدیم.

ما رو می تونید تو هرجایی بشنوین. مثل ناملیک، گوگل پادکست، کست باکس و هرجای دیگه ایی که دلتون میخواد....کافیه "بوکیت یا Bukit رو سرچ کنید"

تا اپیزودهای بعدی خدا نگهدارتون.

بوکیتادبیاتموسیقیبیکلامپادکست
گاهی اوقات لیوان سفالی را برمیدارم، چای یا دمنوشی می ریزم. سپس موسیقی پخش میکنم. موسیقی ای از جنس بی کلام. وآنگاه گم می شوم در دنیای ادبیات و داستان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید