من سالیان ساله که با مشکل تمرکز دست و پنجه نرم میکنم، دقیقا یادم نیست ولی بچه که بودم مادرم منو میبرد پیش روانشناس یا مشاور کودک یا هرچی، که نمیدونم متخصص چی بود، تشخیصش چی بود و غیره، ولی یادمه باعث شد که تو سال دوم دبستان (به پیشنهاد خانم دکتر) یه ورق بزنم به در اتاقم که «لطفا مزاحم نشوید!».
این مشکل تمرکز همیشه باهام بود. دیگه وقتی خیلی حسش کردم که درس ها مدرسه داشت یه مقداری فکری تر میشد. ریاضیات فسفر بیشتری نیاز داشت و باید یکم فکر میکردم. دبیرستان، پیش دانشگاهی، کنکور و غیره. ولی خب من هیچوقت تو زندگیم نمیتونستم فکر کنم. یادمه خیلی که بچه بودم (مثلا دبستان یا قبلش) همه بچه ها تو کوچه داشتن فوتبال بازی میکردن ولی من عاشق این بودم که بشینم جلو دیوار و با خودم صحبت کنم. غرق رویا بشم و یه تصوری رو مثل فیلم تو ذهنم پلیش کنم و توش هر کاری که خواستم بکنم. خیال پردازی لذت بخش ترین فعالیتی بود که میتونستم (و البته میخواستم) بکنم. از هیچ چیز دیگه ای آنچنان لذت نمیبردم. حتی بازیهای کامپیوتری هم هر چه قدر فکر بیشتری نیاز داشت من توشون داغون تر بودم. مثلا من بازی مورد علاقهم نید فور اسپید پرو استریت (NFS ProStreet) بود. چرا؟ چون کاری نداشت، گاز میدادی تو جاده های زیبا، با ماشین های زیبا و صد البته سرعت. خیلی بهم آرامش میداد. از استرسم خیلی کم میکرد، چون واقعا نیاز نبود نگران چیزی باشی. ولی مثلا بازی های استراتژیک واقعا واسم عذاب بود، الان باید فکر میکردی که چیکار کنی، کجا قلعه بسازی، کجا سرباز کماندار بذاری، کجا فلان! هنوز هم همینه، من هیچوقت از کلش آو کلنز لذت نبردم، چون خیلی نیاز بود فکر کنی!
بزرگتر شدم، و به گرافیک علاقهمند شدم. یادم میاد اولین باری که کار کردم و بابتش حقوق گرفتم تابستان دوم راهنمایی بود. حدود سال ۸۴ اینطورا. شرکت پسرعمهم که یه شرکت کامپیوتری بود که سخت افزار میفروخت (به صورت اسمبل شده). من اونجا وردست یکی از بچه ها یاد گرفتم که چطور کیس اسمبل کنم، با قطعات بیشتر آشنا شدم و کلی از این چیزا (خیلی خوش میگذشت) اونجا بود که با فتوشاپ آشنا شدم. فتوشاپ ۷. بعدش خیلی اتفاقی و به واسطه سلیقه بصری ناخودآگاهی که داشتم (ینی بدون هیچ علمی و طبعا بودن هیچ زحمتی) شدم گرافیک دیزاینر و کل دوران دبیرستان رو یه گرافیست (یا بهتر بگم فتوشاپ کار) فریلنس بودم. که همین فعالیتم تا اوایل دانشگاه هم ادامه داشت.
مشکل تمرکز همچنان باهام بود. من خیلی سخت میتونستم وارد حالت فلو بشم و اگر هم وارد فلو میشدم خیلی طول نمیکشید. تو دیزاین همینطور ناخودآگاه داشتم جلو میرفتم. دانشگاه رو گند زدم و بعد از حدود ۶ سال کلا ۶۰ واحد پاس کردم، آخرش هم انصراف دادم و خدمتمو خریدم. و همچنان مشکل تمرکز. بارها و بارها تو این ۱۰-۱۵ سال صدای در رفتن زارت مغزم و میشنیدم! و بارها و بارها به خودم میگفتم ذهن گوزیده به درد دیزاین نمیخوره! تفکر خلاق و حتی «تفکر»ش هم نداشتم دیگه چه برسه به «خلاقش»!
من تقریبا هیچ زحمتی برای موقعیتی که الان توش بودن نکشیده بودم. هیچ علمی رو به واسطه تلاش و ممارست یاد نگرفتم و تقریبا همه سوادی که تو حوزه دیزاین و پروداکت به دست آوردم تقریبا ناخودآگاه و حین کار بود. وضعیت تمرکزم هم روز به روز داشت بدتر میشد و وضعیت تا جایی جلو رفته بود که به ناچار با محل کارم قطع همکاری کردم. من با کوچکترین فاکتور ها میتونستم هفتهها بدون تمرکز باشم. چه برسه به اون موقع که پسرم ۱۰ ماهش بود. همسرم هم داشت با افسردگی بعد از زایمان دست و پنجه نرم میکرد و خودم هم تو داغون ترین وضعیت روحیم در چند قرن اخیر بودم!
محل کاری هم که ازش اومدم بیرون یه کابوس خالص بود. هر روز جنگ و دعوا، هر روز اعصاب خوردی و هر روز مصیبتِ سر و کله زدن با استیک هولدر احمق. دو سال وقت و انرژی و انگیزه و زندگی رو گذاشتم روش و آخرش من کسی بودم که دل نمیسوزونه و به برند اعتقادی نداره و اونی که با حماقت تمام فکر میکردم پروداکت برتر خاورمیانه رو تولید کرده و تو توهم رشد و موفقیت بود میشد دلسوز محصول! فکر کنین دو سال تمام باید به همه بگی که آقا خیلی اوضاع خرابه، و همه بگن نه اصلا، خیلی هم عااالیه، یکه!!! باز هم مثل همه تلاشهای زندگیم شکست خوردم. همه این فاکتورها باعث میشد که همون ۶ ماه یه باری که وارد حالت فلو میشدم هم دیگه نشم! همون دوزار تمرکز هم نمیتونستم بدست بیارم. تقریبا روزی یه پاکت سیگار میکشیدم (و همسرم هم!) و اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. من تقریبا ۱۰ سالی میشد که تاپیک جدید جدی یاد نگرفته بودم. ینی نمیتونستم که یاد بگیرم. بی انگیزه بودم و به فکر خودکشی!
تو همین حین و بین بودیم که من و همسرم برای بار دوم داشتم Silicon Valley رو میدیدیم که تو یه اپیزودش اون کاراکتر بچه که میاد میخواد همه مشکلای کلادشونو حل کنه انگار یه قرصی میزد به نام «اَدرال». وقتی واسم خیلی جالب شد که اون کاراکتر یه دیالوگی داشت که میگفت «پس فکر کردی با چی تمرکز میکنم؟ با ادرال دیگه!». اونجا یهو گفتم عه! با قرص میشه تمرکز کرد؟ رفتم سرچ کنم ببینم این چیه، دیدم که یه داروی خیلی قوی و البته قدیمی برای پایدارسازی حالات افراد مبتلا به ADHDعه! بعد گفتم: ایدیاچدی چیه دیگه؟ هیمنطوری که داشتم دربارهش میخودندم دیدم تقریبا همه علائمشو الان دارم! «عدم تمرکز»، «عدم علاقه برای به پایان رساندن کارها»، «سندرم پای بیقرار»، «حالات دو قطبی»، «ناامیدی و بیانگیزگی»، «خستگی مفرط» و هزار تا علامت دیگه که همشونو داشتم! همینطور که داشتم میخوندم راجع بهش، دیدم که الان یکی از داروهایی که براش تجویز میشه ریتالین عه! بعد رفتم ببینم ریتالین چیه، دیدم اونم یه داروی قوی و اعتیاد آوره که نمیشه یهو قطعش کرد. برای همین دیگه تقریبا مطمئن شده بودم که باید از پزشک مشورت گرفت.
از سمت دیگه، همه این مسائل و مشکلات تو همه این سالها باعث شده بود که از جامعه فاصله بگیرم. تقریبا دوست صمیمی نداشته باشم و تو ارتباط با اطرافیان مشکلات جدی داشته باشم. من حداقل ۱۰ سال بود داشتم تو این اکوسیستم کار میکردم ولی حتی یه دوست جدید هم تو این اکوسیستم نتونسته بودم نگه دارم. ینی پیدا میکردماااا! ولی بندگان خدا وقتی میدیدن که این بابا چقدر اسگله دیگه خبری ازشون نمیشد!
اگر فقط مشکل تمرکز بود شاید مستقیم میرفتم پیش روانپزشک، ولی مسئله سوشال انگزایتی و ADHD و دیگر مشکلات به نظر نمیرسید با یکی دو تا قرص حل بشه و خودم دوست داشتم برم یه مقداری عمیق شم تو مسئله. به پیشنهاد همسرم، از یک روانکاو بسیار زبده وقت گرفتیم، جلسه اول من مسئلهم و طرح کردم و مسائلم رو باهاش مطرح کردم. چند جلسه روان کاوی بسیار پرفشار روم انجام شد. به طوری که توی یکی از جلسات نیاز بود که پزشک به زور من رو از وضعیتی که واردش شدم خارج کنه تا بیشتر به لوازم داخل مطب آسیب نرسونم. توی جلسات روان کاوی، معمولا یک ربع انتهایی رو گپ میزدیم و بیشتر مدل تراپی داشت. که تو یکی از این جلسات دکتر به من گفت که تقریبا این چیزی الان داری باهاش دست و پنجه نرم میکنی رو دیگه نمیشه خیلی با تراپی حل کرد و راه حل فیزیکی و دارویی داره. در واقع این فیوزی که پریده تو مغزت رو باید با دارو درستش کنی. که اونجا بود که یک روان پزشک حاذق معرفی کردن و رفتم پیش ایشون.
شرح حال من و تشخیص ایشون تقریبا دو جلسه طول کشید، یک تست دادم و ایشون وقتی داشتن نتیجه تست و میدیدن دائما سر تکون میدادن! ازشون پرسیدم دکتر وضعیت چجوریه؟ امیدی هست؟ ایشون گفتن بله بله مشکلی نیست آنچنان! شرایط شما یه مقداری فقط... خاصه! ?
تشخیص ایشون Major Depression, Social Anxiety و Stress Disorder بود و تجویز ایشون دو تا قرص با دوز بالا بود، یکیش برای پایداری حالات روحی و یکیش برای درمان افسردگی، گفتن اینا رو بخور و یک ماه دیگه بیا ببینمت. تا اینکه، اینجا بود که من با پیشرفت علوم دارویی در زمینه روانپزشکی آشنا شدم!!!
تقریبا یک هفته گذشت، کسی که توانایی اینو داشت که تو زیر ۳۰ ثانیه فقط با گفتن یکی دو جمله من رو به مرز خودکشی برسونه، حالا بعد از حدود ۲۰ دقیقه بحث منطقی چاره ای جز پذیرفتن منطق نداشت. حالا دیگه کارها رو میتونستم با تمرکز خوبی جلو ببرم. کلی کتاب خوندم و دیگه به فکر خودکشی و اینطور چیزها نبودم. فقط بعد از یک هفته! استرس کمتری داشتم، دیگه خیلی از آدما دور نبودم و راحت تر با آدما صحبت میکردم. دیگه همواره همه عضلات بدنم به دلیل Social Anxiety منقبض نبودن و راحت تر میتونستم صحبت کنم، فکر کنم و عمل کنم. همه دردهایی که تو قفسه سینه حس میکردم دیگه رفته بودن و دیگه فقط به خاطر اطمینان از سلامت دیگه میخواستم برم چکآپ قلب. (البته به خاطر فشار و استرس مضاعفی که تو دو سال گذشته تحمل کردم قلبم هم خیلی مناسب کار نمیکرد.)
یادمه تو یکی از جلساتی که رفته بودم پیش روانپزشکم برای اینکه بدونم دز دارویی که میگیریم خوبه یا باید زیادش کنم، باهاشون مطرح کردم که من هنوز اون مقداری از تمرکز که میخوام رو ندارم، ریتالین یا همچین چیزهایی رو نمیشه برایم تجویز کنید؟ که پاسخ ایشون خیلی محکم و مطمئن بود: «نه! ریتالین برای موارد خیلی حاد ADHD هست که اعتیاد آوریش رو میشه به جون خرید، ولی ریتالین شدیدا اعتیادآوره و شما نیازی نداری».
القصه، همه اینها یه نکته خیلی بزرگ و مهم برام داشت: «درمان بگیریم!». ما هیچکدوممون تو وضعیت خوبی نیستیم، حال جایی که داریم توش زندگی میکنیم خرابه و روز به روز هم داره خراب میشه، همهمون تو یه شرایط برزخی هستیم که هیچ چیزی از آینده نمیدونیم، هممون ناراحتیم، ناراحت خون هایی که ریخته شده و حتی حق نداریم براشون اعتراض کنیم، ناراحت جوانی که تباه شده و حتی حق نداریم براش ناراحت باشیم، ناراحت مهسا امینی، ناراحت توماج، ناراحت اون همه آرزو که به باد رفت، ناراحت اون همه وقت که تلف شد و مهم تر از همه چی، مهم تر از همه چی... اعصابی که روز به روز داره بیشتر خورد و خاکشی میشه. ناراحتیم برای اینکه هیچ کاری برای هیچ کدوم از اینا ازمون بر نمیاد. ولی تو همین تباهی و سیاهی تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که به فکر روح خودمون باشیم. چون سیاهی همینو میخواد، میخواد روحمون مریض باشه، مریض بمونه و مریض بمیره.
اینکه تا اینجای متن رسیدین، اینو میرسونه که خیلی دمتون گرمه، مرسی ❤️
اگه نیاز دارین حتما درمان بگیرین و شدیدا مراقب روحتون باشین، شدیدا...