تند تند کارهامو انجام دادم..نگاه ساعت کردم دیگه داشت دیر میشد..روز های چهارشنبه خودم باید علی رو میبردم کلاس پیانو چون باباش دوست نداشت بره تو آموزشگاه ...میگفت بیشتر مامانا اونجا میان من نمیتونم برم داخل ..بدتر از همه اینکه معلم پیانو هم خانم بود.
به این فکر کردم که قرار بود معلم پیانو علی رو عوض کنیم چون باباش میگفت خوب یاد نمیده..از همون عادت های همیشگی مردها که از همه چیز سر در میارن...
نگاهم افتاد به برگه ای که چسبونده بودم روی شیشه میز..میز رو چند سال قبل از یه سایت اینترنتی خریده بود...از خریدم خیلی راضی بود..میز شیشه فلز ..بدنه فلزی با رویه کاملا شیشه ای دودی..
اونموقع که میخواستم بخرمش سر کار میرفتم و خیلی طول کشید تا خودم رو راضی کنم به خریدنش ..پیش خودم میگفتم من که تا عصر سر کارم و پشت میز دیگه تو خونه حوصله کامپیوتر رو ندارم اما بالاخره خریدمش..
کاغذ رو برداشتم و سعی کردم کارهایی که انجام دادم رو تو ذهنم تیک بزنم..
همه رو تیک زدم اما هنوز نوشتم دفتر روزانه مونده بود..
سعی کردم یادم بیاد از کی شروع کردم به نوشتن دفتر روزانه
تازه از شرکت استعفا داده بودم..از همون روزی که استعفا دادم چشمم دنبال آگهی بود که یه کار خوب پیدا کنم..به همه گفته بودم بخاطر علی نمیرم سر کار اما تو دلم این نبود..
بعد به این فکر کردم که از همون لحظه ای استعفا دادم دلم برای کارم و همکارام و شرکت حسابی تنگ شده بود...حتی یادم اومد بارها و بارها گریه کردم و تا سالها خواب میدیدم هنوز تو همون شرکت هستم..
آگهی های زیادی رو زنگ زدم و رفتم واسه مصاحبه ..اما هر جا رفتم به دلم نمینشست..
آگهی شرکت آرک رو تو ایمیلم دیدم...شاید بخاطر اینکه ایمیلم رو تو سایت های کاریابی ثبت کرده بودم واسم فرستاده بودن.
بهم زنگ زدن که برم مصاحبه..حس خوب یداشتم..
هر بار که میرفتم مصاحبه به سعید نمیگفتم..بهم گفته بود نمیخواد دیگه من کار کنم..نه اینکه اجبار کنه اما خودش میگفت تو خونه باش به بچه و خونه و خودت و من برس..
در کمد رو باز کردم مانتو شلوار قهوه ای برداشتم و با مقنعه قهوه ای پوشیدم و رفتم..
بعدا تو جایی خوندم که پوشیدن لباس قهوه ای واسه مصاحبه انتخاب خوبی نیست چون حس خودخواهی و یکدندگی به مصاحبه شونده میده...
یادم نمیاد چند جلسه مصاحبه رفتم..اما هر بار امید میدادن و باز مصاحبه...
چند هفته بعد از اولین مصاحبه دعوت شدم به همایش معرفی دستاوردهای شرکت آرک..تو هتل المپیک بود...تا حالا تو اینجور مراسم شرکت نکرده بودم...
شرکتی که قبلا توش کار میکردم از این مراسمها نداشت فقط برای روز زن و گاهی بعضی مناسبتهای مهم جشن میگرفتند تو هتل المپیک یا جایی شبیه به هتل
فکر کردم رفتنم به این مراسم میتونه برام خوب باشه..این بار مانتو سرمه ای ساده پوشیدم با شلوار مشکی و مقنعه سرمه ای
کیف مشکی رسمی ام رو برداشتم...از قبل با مامان هماهنگ کرده بودم
علی رو رسوندم خونه مامان و سعی کردم سر ساعت برسم به هتل..
جلو در ازم دعوتنامه خواستند خودم رو معرفی کردم و گفتم ایمیل دعوتنامه رو دارم..راهنمایی کردند داخل سالن..
مراسم شروع شد ...معرفی شرکت و دستاوردها و صحبت های مشتریان شرکت..
وسط مراسم پاکتی رو به تمام مهمانها هدیه دادن...توی پاکت یه کتاب و یه سری بروشور بود...
کتاب رو باز کردم...وقتی عنوانش رو دیدم یادم افتاد که اصلا اهل خوندن کتاب های اینطوری نیستم...کتابهای اقتصادی و بازاریابی و خلاصه از این مدل کتاب ها
مجری شروع کرد به معرفی کتاب و اونقدر آب و تاب داد که ناخودآگاه دلم خواست کتاب رو بخونم...
مراسم داشت تموم میشد و وقتی مجری مهمونها رو به ناهار دعوت کرد من صفحه آخر کتاب رو ورق میزدم
کتاب رو گذاشتم تو کیفم و فکر کردم اولین کتابی بود که اینقدر جذاب بود در زمینه بازاریابی...
به سمت سالن ناهار رفتیم..مراسم تموم شده بود ...سیما زنگ زد و گفت که همراه بابا جلو در هتل المپیک منتظرم هستن..
علی رو برداشتم و برگشتم خونه...
دیگه چیزی به ساعت کلاس پیانو علی نمونده بود و من هم دفترچه روزانه رو نوشته بودم...این عادت بعد از خوندن همون کتاب بازاریابی تو هتل المپیک شد عادت روزانه من ...