کافه روح دارد : سالها پیش، زمانی که هنوز کافهها بوی چوب و باران و قهوه و نان میدادند، دنیای داخل و خارج بعضی از کافهها، انگار از دو سرزمین متفاوت بود. این تفاوت بزرگ، این هوا و آدمهایی که این دو سرزمین را از هم جدا نگه میداشتند، نوعی مرز نامریی کشیده بودند. مرزی که لمسش برای هر کسی آسان بود. کافههایی که گویا اقلیمشان از هم جدا بود، هر کدام لمسی تازه از بودن، لمسی که شبیه گذشتههای دور بود. هر چه پیش میرفتم اما، این لمس، انگار دورتر میشد. انگار، بعضی چیزها هست که آدم باید فقط از دور ببیند، تا بتواند تصویری را پیدا کند که حضور داشته است.
نزدیکتر که میشوی، تمام این تصویر حرکت میکند، رنگهایش در هم کشیده میشود و تنها تکه تکههایی از رنگها و خطوط به جا میماند که درکش را سختتر میسازد، و بعد، کسی صبح به خیر میگوید، کسی خبری از روزنامهای را بلند بلند تعریف میکند، کسی صدایی را میشنود که همزمان با برخورد فنجان و چوب به سمت دیوارها کشیده میشود.
جایی که تازه روحها جان میگیرند از تصویر جان لنون، هارولد لوید، چارلز اسپنسر چاپلین، برج ایفل، مجسمههای بالدار و خلاصه، هر کسی و هر چیزی که میشد، که جایز بود و محتاط از ترس اینکه مبادا مغازه را ببندند، بر دیوار خشکیده بود.
نامش را میشود ذهن منطقی گذاشت، میتوان تکنولوژی ایدهها گذاشت. هنر روی دیوارها، هنر در موسیقی پشت زمینه که از آنجا به بعد نقش تمام حیلهگران و شیادین و بدها را به کافهها دادند. مردم را میبردند، مینشاندند پشت یک لیوان بزرگ از تمام هوسهای بشری، که آهای، یعنی همین. اما آن مرد، پشت سبیل سفید و بلند و بارانی و کلاه، صدای پیانو و ارکستر شبانهی چوبها، حرف سال و دوره و زمانه نبود.
حرف تکهای از خاطرهای بود که مردد مانده بین دیدن و ندیدن. مردد مانده بین احساس و پول. مردد مانده که آدمها خواهند دید یا نه. و آنجا بود که این سوال شگرف هم وجود داشت که چه چیزی زندگی این آدمهای پشت کانتر را از مردم عادی جدا میکند.
دو سال پیش بود که این جمله را شنیدم که، «آدم در جهان بینی خودش تنهاست.» و هر روز، مطلقا در نگاه تمام آدمهایش میشد این را دید. حتی کنار هم، و تحمل جهانی که به اندازهی تمام آنها جا داشته باشد. که کار یکدیگر بنشینند و بخندند و فکر نکنند به این که چه اتفاقی، کجای این جهان، آرامش آنها را و حال آنها را بر هم خواهد زد و متهمشان کنند به «بیخیالی، بیارزشی، بیوطنی، …» متهم کردن که تلاش سختی نیست. راه دارد. و «آدم در جهان بینی خودش تنهاست.» و جرات نمیکند که این طور حرف بزند، نه به خاطر اینکه دهانت را ببندند، نه، صرفا به این دلیل که دیوانه خطابت کنند. اینکه تمام وجودت را سرشار از تقدس کلمات کنی و با آن لبخند ریادار، توبیخت کنند.
اما آن آدمها، از نزدیکتر خب میدانی، زندگی خرج دارد. شهرت، روش دارد. به ما یاد داده بودند، هر جا که میشد. به ما یاد داده بودند، که مغز سالم دو دو تا چهار تا دارد. مغز سالم طفره نمیرود، شعر نمیبافد، … و عینا در همان لحظه فرهادی، اسکار میگرفت. یا هر کس مطالبهی سفت و سخت اعداد و رقم و سود و زیان را پیش میکشید، … و پشت حال شاعرانههای همایون، قهوه دم میکردند. نزدیکتر که میشوی، هیچ چیز با هیچ چیز صدق نمیکند. آدمها دارند بادهای کودکی خودشان را نشان میدهند.
و یادشان نمیآید که، «من حسینم، پناهیم …» امروز، دومین روز از سال دو هزار و نوزده میلادی است. این را برای آیندگان مینویسم که اگر یادتان هوای آن سالهای دورتر از حالا را کرد، بدانید امسال هم، سال کشف حس و حالهای از یاد رفته است. امروز از هزار سر منشا از تمام صفحات مجازی و غیر مجازی و مجاز و غیر مجاز، «حال خوب» تجویز میکنند، و پشت بندش «سگ سیاه افسردگی» یک به یک صفحاتشان را با دیگران به اشتراک میگذارد.
سالها پیش، زمانی که هنوز کافهها بوی چوب و باران و قهوه و نان میدادند، دنیای داخل و خارج بعضی از کافهها، انگار از دو سرزمین متفاوت بود.
حالا این انکارها و تجددها و تجملها، رسیده به میوهای نرسیده. میوهای از تمام آنچه که میتواند باشد و تو خالیست. چیزی که در دل خیلیها هنوز وجود دارد. هنوز گمشدهای که در میان دست نوشتههای همان آدمها دیده میشوند. ردی از دنیایی که روح هم در آن ارزشمند است. با همان میز و صندلیهای خاطره داری که مهمان میکردند، آدمهایشان را به روحشان.
نویسنده، محسن عیوضلو » مجله اینترنتی ایل کافه