رینا داریانی
رینا داریانی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

صدایی از انباری ۱۰۴!

ابتدای ماجرا:

باورم نمی‌شد بالاخره فرصت این رو پیدا کردم که مربی یه ورزشی بشم. البته به اصرار مامان!

بعد از تموم شدن بگیر و نگیر قرنطینه و باز شدن استخرها، احساس کردم خیلی جالب می‌تونه باشه که بالاخره یکی از کارهایی که همیشه دوست داشتم رو انجام بدم. اسمش رو گذاشتم "خروج با شکوه از قفس کویید!"

با افتخار می‌تونستم بگم: «در وا شد و گل اومد، مربی سارینا خوش اومد.»


روزی روزگاری میون روزهای سرد و ماسک‌پوشان کلاس، مایوی تنگ و نیمچه خشک شدم رو روی پوست سوخته از آفتابِ تنم کشیدم. قهوه که دم کشید، انداختمش ته کیف و پریدم تو آسانسور. همین که پیاده شدم صدای بلند یه خروس هم من، هم مایوم رو کاملا خشک کرد!

«یعنی زنگ تلفن کسی بود؟ نه .
آخه صدای خروس چرا باید بیاد. اونم اینجا!؟»

صدا رو دنبال کردم رسیدم به یکی از انباری‌ها!

یک خروس خوش رنگ و لعاب رو لای یه عالمه نون و برنج و سبزی پیدا کردم. چه دمی چه کاکلی!!

سریع زنگ زدم خواهرم. به وقتِ حیوان آزاری و نجات حیوونا، کارگشای مسائل حل نشدنی میشه سونیا.

خودش رو رسوند. قد همه خروس‌های دنیا غصه خورد و سرِ بی‌انصافی دنیا فریاد کشید. باید می‌رفتم چون دیر میشد. ادامه ماجرای نجات خروس رو به خواهرم سپردم و جیم شدم. حالا شما می‌مونید و بخش بعدی.




وسط‌های ماجرا:

ما یه سرایدار مسن داریم به اسم آقا حسین. البته داشتیم. حسین آقا از اعتیاد شدیدی نجات پیدا کرده بود و حدود پنج سالی به کار سرایداری تو ساختمان ما مشغول بود. با قد کوتاه، موهای جوگندمی از پشت بسته شده و لباسهای همیشه تیره حیوان آزارترین موجودی بود که می‌تونستید پیدا کنید. همیشه از کار ناله می‌کرد و هیچوقت لب‌هاشو بدون سیگار نمی‌دیدید. در کل، همه‌چیز بود جز یک سرایدار مناسب!

اینو میگم چون عمراً ساختمان رو تمیز و مرتب و سرحال می‌دیدید. از من نه از آشغال‌های همیشه حاضر در راه‌پله می‌تونستید بپرسید!

حسین آقای قصه ما دو روز قبل از کشف خروس، عمرشو داد به شما و از دنیا رفت. برای آرامش روحش دعا می‌کنم. نگو، خروس رو حسین آقا برای نوه‌اش هدیه گرفته بوده و چون نمی‌تونسته ببره خونه خودشون، منتظر روز مناسب بوده که هیچوقت سراغ طفلکی نیومد. این وسط هم با خانمش سر خریدن خروس دعوا داشتن مثل اینکه!




پایان ماجرا:

حالا ما باید خروس بی‌صاحاب رو سر‌و‌سامان می‌دادیم. قرار شد تا یه هفته از خروس به بهترین شکل ممکن نگهداری بشه تا دوست خواهرم بیاد و اونو ببره باغشون. کلید محل نگهداری خروس هم فقط و فقط دست نگهبان مهربونمون بود. هر از گاهی کلید رو می‌داد به همسایه‌ها تا به خروس طفل معصوم آب و غذا بدن. از این ور هم ما، تمام و کمال هزینه خروس رو به خانواده حسین آقا خدابیامرز پرداختیم.

دوست خواهر جان، تو این یه هفته مشغول درست کردن جا و خرید مرغ برای خروس جدیدش شده بود. با کلی ذوق و شوق سایه‌بون حصیری نصب کرده بود و اتاقک‌های شخصی برای هرکی درست کرده‌ بود و مشتاقانه دنبال کارتون موز بود تا بیاد و خروس رو خوشبخت کنه.

یه روز مونده بود به خداحافظی با خروس که دیدیم صداش نمی‌آد. رفتیم بهش سر بزنیم که دیدم جا تره و خروس نیست! تا شب که نگهبان بیاد، از همسایه‌ها سراغشو می‌گرفتیم که فهمیدیم یکی از همسایه‌ها وقتی رفته بهش غذا بده، به سر بی مغزش زده اونو بفروشه و پولشو بده به زن حسین آقا! (یعنی ما خواستیم اینجور فکر کنیم.)

حالا مرد فروشنده رو پیدا نمی‌کردیم که بدونیم به کی فروخته تا بریم دوباره بخریمش و دست خروس رو زیر سقف حصیری، بذاریم تو دست مرغ‌ها! (شاید فروشنده اصلا همسایه نبوده! مثل اینکه از نگهبان هم شانس نیاوردیم.)

نگهبان گفت محل احتمالی فروش خروس، حسین‌آباد جایی ممکنه باشه، که به هزار مصیبت با خواهرم پیداش کردیم. کاری بود بس بیهوده! نگم براتون. مثل گشتن دنبال سوزن تو انبار کاه! ای حسین آقا خدا بیامرزتت!

خلاصه با مبلغی که از گلریزون همسایه‌ها جمع شد، یه خروس دیگه خریدیم و بار رو به منزل رسوندیم. آخر داستان از این در عجبم که هیچ وقت نمی‌فهمم اون خروس واقعا چی شد و این یکی خروس ماجراش چیه! کی می‌دونه، شاید یکی هم یه روز ماجرای اون رو بنویسه.

قسمت آموزنده ماجرا، یک این می‌تونه باشه که وقتی از فردای خودتون خبر ندارین، خروس نخرید. یا بخرید ببرید خونه، یا به یکی حداقل بگین خریدینش و اگه نبودین بهش بگید با خروس چی کار کنه!

دو می‌تونه این باشه که نمیشه صد درصد از فردای خودمون مطمئن باشیم. پس بهتره تا جای ممکن عاقلانه تصمیم بگیریم و به عواقب کارهامون فکر کنیم.

سه این می‌تونه باشه که بی اجازه به مال مردم دست نزنیم! یا اینکه فکر نکنیم فقط ماییم که می‌دونیم کار درست چیه و بریم با خودخواهی انجامش بدیم.

نکته چهارم رو شما بگید.


گمشدهبنویس
رینا صدام می‌کنن. یه دانشجوی روانشناسی، علاقه مند به انسان‌ و گره‌هایش، زندگی و چالش‌هایش. می‌نویسم و ترجمه می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید