رینا داریانی
رینا داریانی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شاگرد ۹ ساله و آرزوهای نرسیده مادرش!


خانه بزرگ و دوطبقه‌ است.

میله‌های محافظ با شمعدانی و پیچک، رخ کم‌نظیری به حیاط داده‌اند.

هر وقت واردش می‌شوم تا روی پله‌ها ۱ دقیقه و ۲۷ ثانیه طول می‌کشد. در سرم می‌گویم اگر یک تاب سفید قدیمی با زنگ‌زدگی‌های نهفته در حیاط می‌بود، چه می‌شد!


امروز بعد از ۷ بار به آنجا رفتن، برای اولین بار اتاق شیروانی نگاهم را خیره کرد.

بهتر از این می‌تواند باشد مگر!

اگر خانه من بود، به قطع آنجا را اتاق کار می‌کردم تا از پنجره چوبیش هوای سوزناک بوزد داخل و طبع غم در شعرهایم جوانه کند.

بیخیال، آنجا که خانه من نیست و نخواهد بود.


صاحب خانه زن پُرپرشیست که از دیدنم هر بار بیشتر از پیش ذوق می‌کند. تا همین دیروز از شوق و شورش حس می‌کردم خوشحال ترین حال جهان را دارد.

به خودم گفتم بی‌شک بچه‌های این خانه، بی‌حد مسرورنند!

موقع خداحافظی که بندهای کفشم را گره می‌زدم به گره‌های هرگز گشوده نشده زندگانیم فکر می‌کردم.

صدای زن مرا متوجه چهره درهم رفته و لب‌های غنچه شده و چشمهای در هم چلوسیده‌اش کرد که داشت با نهایت عطش از مجتمع بغلی می‌گفت.

می‌گفت «باورت نمیشود چقد زیباست! مثل یک کلبه در میان جنگل است. سبززززز، دل باز و خوش بو! در یک جمله مانند بهشت است. کاش میتوانستیم آنجا خانه داشته باشیم.»

آرزویش جدای کلبه جنگلی، به چشم من، دل کندن از خانه دوطبقه با اتاق زیرشیروانی و پیچک های مرموز بود.

مگر می‌شود این قدر خوبی احاطه‌ات کند و باز دلت هوای بهتر از بهترت را بکند؟!

عجب آدمیزاد موجود عجیبی و درهمی است. خود من هم.

ما هرگز از داشته‌هایمان راضی نیستیم. چه میگویند فلاسفه که رضایت خاطر در عمق بی‌چارگی است.

مگر می‌توانیم از این بی‌چاره‌تر باشیم و ناراضی!!

رینا صدام می‌کنن. یه دانشجوی روانشناسی، علاقه مند به انسان‌ و گره‌هایش، زندگی و چالش‌هایش. می‌نویسم و ترجمه می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید