با دقت رشتههای سفید روی نارنگی رو کند و مثل همیشه به جواب این سوال نرسید که باید این تار سفید دور نارنگی رو بکنه یا نه!
پوستِ شستِ دستِ راستش از بین رفته بود.
هرکاری میکرد یهجاش میسوخت.
وقتی مینوشت، دستش رو زیر بالش میبرد، آشپزی که میکرد، وقتی کف دستش رو به هم میچسبوند تا “ها” کنه و گرم بشه، یه جاش همش میسوخت.
پارسال اول سرما، دوسال میشد که از پدرش مراقبت میکرد.
امسال سرما پدرش خوراک کرمهای خاکی شده بود.
وقتی به فکرش زد واسه پوست رفته شست دست راستش یه کاری بکنه، یاد پدرش افتاد.
درد داشت، میسوخت ولی نمیشد کند و انداختش دور. نمیشد زمان رو برگردوند.
دوسال پیش مراقبت از پدر بیاحساسش، حس پوست شست دست راست امروزشو داشت. نمیتونست به جز زمان دادن کار دیگهای بکنه.
نشست رو مبل نارنجی کهنه پدرش، که با هزار خواهش و تمنا راضیش کرده بود از پلههای ۱۲ طبقه این خونه فکستنی بیارش بالا.
اونم وقتی مبلش ۱۲ طبقه اومد بالا اسیر تخت و ویلچر شده بود.
پسرش یه بار ازش پرسیده بود اگه جوونی پدر و مادرمون به پای ما تلف بشه، در مقابل جوونی ما هم به پای گذر پاییز جانسوز، از عمر اونا هدر میشه!
خب چرا این داستان انقدر پیچیده و غم انگیزه!
و اون جوابی نداشت بده.
جوابشو حس میکرد.
جواب این سوال رو تو سوزش پوست رفته شست دست راستش حس میکرد.