ماه پیش بود که فکر میکردم چند مورچه پشت پلک چشم راستم مردهاند؛ همین که پلکم را با دستم باز نگه داشتم و چشمم را چرخاندم، احساس وجود آنها ناپدید شد. با خودم فکر میکردم که شاید مورچهها از پشت چشمم به داخل لغزیدهاند و وارد گوشت پشت آن شدهاند. هیچ نمیدانستم. سیمین که هفتهٔ پیش مُرد، وقتی که به گونهٔ راست روی موکت افتاده بود، یک مشت مورچهٔ قرمز کنار لبهایش جمع شده بود؛ سیمین همیشه لبهایش را رنگ طبیعی میزد. من گیلاس را بیشتر از همه دوست داشتم.
سرِ خاک، مریم را دیدم. باران که گرفته بود خیلیها نماندند؛ ولی مریم تا آخر ماند و بعد سمت من آمد و دست دراز کرد و تسلیت گفت. خیلی وقت بود که پوستم به پوستش نخورده بود؛ به خشکی پوست لبهایش کاملاً دقت کردم که قطرههای باران به آنها نرسیده بود. احساس میکردم که لبهای او هم مزهای شبیه گیلاس داشته باشند. تنها مزهٔ لبهای سیمین را میدانستم؛ اما دوست داشتم که مزهٔ لبهای مریم را بفهمم.
هیچ به موهای صاف عادت نداشتم؛ همیشه وقتی دستم را داخل موهای سیمین میبردم، گره میخورد و آرامآرام گره باز میکردم؛ اما موهای مریم اینطور نبود. از طرفی از اینکه تلاشی نمیکردم که گرهای باز کنم، هیجانی نداشتم؛ و از طرفی دیگر از اینکه خنکای لَختی موهایش را حس میکردم، احساس آرامش و شهوتِ بوئیدنِ پوستِ سرش را داشتم. پیشانیاش را بوسیدم. چشمانش را بوسیدم. به لبها که رسیدم، تصویر مورچههای قرمز کنار لبهای سیمین یادم آمد و متوقف شدم. کمی فکر کردم؛ یادم آمد که صبحِ روزی که سیمین مُردْ چایشیرین خورده بودیم. لبهای مریم را بوسیدم؛ مزهٔ خرمای ختم میداد.