راستش را بخواهید خسته شدهام. حوصلهٔ تلاش برای کنار هم گذاشتن کلمات و عبارات درخور و زیبا و اینها را ندارم. از خیالپردازبودن خودم متنفرم، از اینکه تا اتفاقی میافتدْ بعدش رشتهٔ آن را میگیرم و خیالش میکنم و خیال را شاخ و برگ میدهمْ متنفرم. از تلاش برای زندگیکردن خستهام. اما لطفاً نیایید این پایین بنویسید که «اگر افکار خودکشی داری فلان و فلان و بهمان»، میدانم، صرفاً خستهام. دیشب داشتم از «رفتن» مینوشتم که به «پوچی» رسیدم. برایم چیز غریبی نیست، من همیشه این زندگیِ مزخرف را به بهانهٔ لذتهایی که داردْ ادامه میدهم، سکس و خنده و آدرنالین و پیتزا و اینطور چیزها. دوست دارم متن را بگذارم اینجا که خودم هم دوباره بخوانمش. بیانیهطور است، جدیاش نگیرید:
«کارشناسی، یک جمعی دور هم بودیم، همه میگفتند که میخواهند کجا بروند. آن زمان، تازه کتابهای کنکور ارشد هنر را گرفته بودم و تازه کرونا آمده بود و تازه داشتم چیزهایی را میفهمیدم که فهمیدنشان به اندازهٔ کافی دیر شده بود. کانادا، امریکا، هلند، ایتالیا، انگلیس، آلمان، و آن زمان بیشتر جا داشت که بپرسم و میپرسیدم که «چرا میخواهید بروید؟»، تا الان که پرسش رایج «چرا میخواهید بمانید؟» را اینطرف و آنطرف میشنویم و میشنوم.
دیدم که حتی یکبار هم جوابش را ندادهام! برای خودم مینویسم، برای آنکه اگر چندین سال گذشت و دوباره به احوالات این روزهایم فکر کردم، بدانم که چه در مخیلهام گذشته بود. شما هم نخوانید بهتر است.
«کجا» مهم نیست؟ البته که مهم است. گربهٔ بیچارهٔ استخوانی را سه خیابان بالاتر ببری، شاید گربهٔ تپل گوشتآلودی شود. آدمیزاد هم یکی دو شهر یا استان یا کشور اینور و آنورتر برود، شاید تپلتر شود. منظورم سطح زندگی و رفاه و اینطور چیزهاست.
«کجا» مهم نیست؟ راستش را بخواهید بستگی به آدمش دارد. من معمولاً هروقت میخواهم تصمیم بزرگی بگیرم، دستم را محکم روی کلید منطقِ مغزم میزنم و لامپ آن را خاموش میکنم. یک زمانی عاشق این بودم که فرانسه بروم، احساس خوبی هم داشتم، الان هم بنشینم و یک جدول منطقی از مزایا و معایب رَفتن بنویسم، میبینم که منطقی است بروم.
ولی زندگی هیچوقت برای من یک هدف مشخص نداشته، یعنی من هیچ هدف مشخصی برای زندگی نداشتهام. زندگی را در کیسه بریزید و محکم بچلانید، تهش میفهمید که چکیدهای نداشته است. خب، دارم بیانیه میدهم! شکسپیر خدابیامرز هملت و مکبث نوشت، چکیده نداشت؟ نه. همیشه برایم عجیب است که آدمها خیلی از چیزها از آخر و عاقبت زندگیشان میدانند و میتوانند چندین بار زندگی خودشان را تصور کنند، و باز هم به خودشان زحمت میدهند که چیزی اختراع، اکتشاف، خلق یا تولید کنند. خودمانیم، ما که آخر و عاقبتمان را حدوداً میدانیم، عجیب است که هنوز اخلاقمداریم!
برگردم به «رَفتن»! دیدید که برای اینکه دلیل نرفتن خودم را توضیح بدهم، بازهم برگشتم به ریشهٔ زندگی را زدن. خب میگویید چکار کنم؟ دید من به زندگی همین است. بااینکه هرلحظه یک دید نسبت به زندگی دارم، ولی همیشه «لعبتکبودن آدمیزاد» را در گوشهٔ ذهنم نگه میدارم.
این را میگفتم که هدف خاصی در زندگی ندارم. شاید البته «هدفزدایی» هدف من باشد. آدمی به هدف زنده نیست، به امید هم زنده نیست، آدمی زنده است چون به خودش یک دروغ گفته است. اصلاً همهٔ ما یک دروغ پیشفرض ترسناک داریم که خودمان هم میدانیم. ولی نگران نشوید، زندگی پر از دلخوشکنکهای کوچک و بزرگ است. گیلاس مثلاً. کیارستمی را دوست دارم، ولی خودمانیم، لذتهای زندگی؟ نمیگویم زندگی لذتبخش نیست، نه، اتفاقاً پر از لذت است، ولی این لذتها بخشی از همان لعبتکبودن ما هستند. معلوم است که دنیا جز بازی نیست. گیلاس و آلبالو و زیبایی آسمان و بوی خوش گلهای بهاری و چه و چه، یک سری تصویر زیبا هستند که مثل لایهای از گچ سفید، روی سیاهیِ حقیقت دنیا کشیده شدهاند».
دنبال چکیدهٔ این متن هم نباشید، نویسنده چه مهملاتی گفته است و میخواسته به چه برسد و چگونه رسیده است یا نرسیده است و از این دست پرسشهای منطقی. نویسنده هر چه به ذهنش میرسیده مینوشته. یک سیگار بردارید و نیکوتین را بهعنوان یک لذت مضر دنیا، برای فراموشی موقتی پرسشهای بنیادین و غیرمهم زندگیتان استفاده کنید و به دختر یا پسری فکر کنید که میتوانید مخش را بزنید، به فیلم و سریالی فکر کنید که بیشترین نقدهای مثبت یا امتیاز گوجههای گندیده را گرفته است، به دبل برگر مخصوص و الکلاسیکو و رفتن به دانشگاهی در میلان و پاریس فکر کنید، به بچههایتان که بزرگ میشوند و دوباره به همین چیزها که شما فکر میکنید فکر میکنند فکر کنید. ردیف کنید دلایل زیستن را، که نکند به پستی در ویرگول و بیان و اینستاگرام بربخورید که در مورد تاریکی دنیا باشد، یا نکند که به سیاهیِ پردهٔ سینما بربخورید و به شباهتش به پایان عمر انسانها فکر کنید، یا و یا و یا و یا. میگفت لعبتکانیم، و راهی نیست که نباشیم. نه؟ خوبید؟ لطفاً خوب باشید. چه زیباتر از برف امسال که هنوز نیامده است؟ البته که پارسال آمده است. چه زیباتر از بوسهای عاشقانه که ندادهاید و نگرفتهاید؟ لابد اگر اساس هستی به تولید مثل و ادامهٔ بقا نبود، و بالعکس بود، ما باید از شکستن سر همدیگر حشری میشدیم! چه زیباتر از این همه زیبایی؟ نه؟ میدانم، میدانم که میدانید، اما گفتم که برای خودم مینویسم. برای اینکه حالم بدتر بشود. وقتی بدتر بشوم، شوخیهای خندهدارتری میکنم، چون دنیایی که تاریکتر باشدْ به خنده و دوپامین بیشتری برای پوشاندنش نیاز است. همهٔ این متن صرفاً یکی شوخی بود، ما که زندهایم، فدای سرتان که چگونه. به جان استاد راهنمایم که میخواهم دنیا نباشد اگر نباشد، من شادم و قدر این زندگی زیبا و دلنشین را میدانم. حتی میخواهم فرداشب که یلداست، تا اندازهای که توان در نورونهای مغزم باقیستْ با دختری که دوستش دارمْ لاس بزنم. اینها را نوشتم که بگویم من یک دروغگویِ شادم و از کردهٔ خود دلشادم. به سلامتی بریم؟ به سلامتی خودت که این همه ادا داری، ولی بازم میخوام بیسچاری پیشت باشم.