بزرگواران کمربند رو ببندند، قراره یه هزارروزی حداقل برگردیم عقب. دیشدیرین دیرین.
اولین موتور من «سفینه» بود، یعنی اسمش رو گذاشته بودم «سفینه»، چون من عاشق فضا بودم، و هستم. سال ۹۸ بود که پیک پیتزا بودم. پیتزاییش هم نزدیک انقلاب بود. بگذریم. دقیقاً یادمه که بیست و چهار دی بود و من مثه فرفره کار میکردم که پول اجارهخونه و قسط لپتاپ رو بدم، واسه همین با خودم قرار گذاشته بودم که فقط این پنج روز، فقط پنج روز، توی پیادهرو هم برم. بله، من قبل از اینکه موتورسوار بشم، به موتوریهایی که توی پیادهرو میاومدن فحش میدادم، واسه همین تا یه مدت با موتور توی پیادهرو نمیرفتم. ولی قسط داشتم ایهاالناس، دونت جاج می.
این شد که «سفینه» چرخش به پیادهرو باز شد. دو سه روز اول خیلی عذرخواهی میکردم، ولی خب بعدش فهمیدم چه کاریه؟ «شرمنده مادر»، «ببخشید آقاپسر و خانومدختر» و قسعلیهذه، دارم زمان رو از دست میدم. این شد که قسمت اخلاقی مغز مبارکم رو خاموش کردم و روزهای بعدی رو عذرخواهی نکردم، و بسنده کردم به بوقزدن. اون زمان، انقد درگیر پول بودم که از همهچی میزدم. بابام میگفت «بیمه کردی؟». من چی میگفتم؟ «هااااااا». پدرم فک میکرد «آره»، و من داشتم پیش خودم فک میکردم که «هاااااااا، آروم میرونم»، ولی قسمت دوم رو فقط توی مغزم پخش میکردم. پول پول پول، بیمه ماه بعد. عزیزان تَکرار کنین: «پول پول پول، بیمه ماه بعد».
روز آخر عهد گرانقدر پیادهروسواری من بود. هوا؟ آفتابی. زمین؟ خشک. سفینه؟ سرپا، سرحال، اصن یه پارچه آقا. من؟ شارژ شارژ، منتظر اتمام دیماه زیبا، برای شروع بهمنی رویایی. خیابونا؟ خلوت. اصلاً پیادهرو نمیخواست برم. گفتم بذار برم تو پیادهرو، حال میده. دقیقاً اون لحظه که تصمیم گرفتم برم تو پیادهرو، با خودم چی فک میکردم؟ راستش رو بخواید، پیادهرو انگار واسهم اعتیاد شده بود و من همزمان از اینکه دارم قانونشکنی میکنم و پول درمیارم، حسابی کیفور شده بودم. بله، من مشکل روانی داشتم، الان رو راستش نمیدونم. خب، سر سفینه رو کج کردم داخل پیادهرو، تا نصفهٔ پیادهرو رفته بودم که حواسم رفت سمت دخترخانومی که کنار ایستگاه اتوبوس بود. مانتو؟ قرمز. شال؟ سفید. کفش؟ از این پاشنهبلندا. عینک؟ از این جدیدا. داشتم فک میکردم که چه خوب شد که اومدم پیادهرو، لااقل میتونم وایستم و برم با اون دختره از برنامههای آیندهٔ زندگیم حرف بزنم و حتی برسونمش، که خوردم به یه مرد بزرگوار که بعداً فهمیدم دانشجوی ریاضی مملکت بوده، و سفینه هم سُر خورد و پای من هم اون بین گیر کرد و بله عزیزان گرانقدر دلسوزی که تا این لحظه با برنامهٔ ما همراه بودید، پای بنده شکست، دست اون ریاضیدان مملکت زخم شد، و خب اونقد بزرگوار بود که بخشید من رو، پیتزای رستبیف سهنفره پخش زمین شد. البته اینا اصلاً و ابداً مهم نیستن، بیشتر دلم شکست، چون آبروم پیش اون دختره رفت. پول؟ فدای سرتون. اون ماه قسط رو دادم، ولی دهنم مورد عنایت قرار گرفت، چون چی؟ بیمه نداشتم، پا هم نداشتم، یعنی داشتم، ولی شکسته بود. اون ریاضیدانه داشت به من میگفت که خیلی احتمالش کم بوده که به من بزنی، چطور زدی؟ من هم میخواستم بگم که طبق این احتمال کم، من سفینه رو بیمه نکرده بودم، و خب اگه زیبایی اون دخترخانم رو در نظر بگیری، احتمالش کم نبوده.
البته شاید هم مغز نداشتم، بیمه نکردم یک، پیادهرو با موتور رفتم، تو یه روزی که خیابون هم خلوت بود، دو. پس این دو تا کار یادتون نره، بیمه کنین، با موتور و ماشین و سفینه هم نرید تو پیادهرو، عجالتاً حواستون به رانندگیتون هم باشه، حواستون پرت نشه ؛) اصل اول سفینهسواری همین حواسجمعی است. اصل صفر را کامنت بفرمایید. دیشدیرینپایان.